که میگوید بمان اینجا ؟
که پرسی همچو آن پیر به درد آلودهی مهجور
خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟
که میگوید بمان اینجا ...
بعد باران
ارغوان شاد گریست
غم از این خانه برفت
همه خانه پر از لبخند تو شد
برو ای مرد، برو چون سگ آواره بمیر
که حیات تو بجز لعنِ خداوند نبود
سایه شوم تو جز سایه ناکامی و رنج
به سرِ همسر و گهواره فرزند نبود
ناشناس از همه بگذشتی و در مُلکِ وجود
کس زبانِ تو ندانست و روانت نشناخت
سنگِ ره بودی و جز نفرت خلقت نگرفت
چنگِ غم بودی و جز پنجة مرگت ننواخت
کس ندانست، که در پرده هر خنده گرم
نالهها خفته تو را، زانهمه اندوهِ دراز
کس ندانست که در ظلمتِ حرمان و دریغ
دشنهها خورده تو را، بر تن تبدار نیاز
کس ندانست، ندانست و نپرسید که چیست
آن هوسها که فروخفته به روحِ تو خموش
آن دُمَلها که روانِ تو بیازرده ز درد
آن عطشها، که شکیب تو بیاورده به جوش
تشنهای بس که به آغوش گنه رفتی و باز
آمدی تشنهتر از روز نخستین به کنار
همسرت، ناله برآورد که: « ای اف به تو شوی»!
دلبرت، چهره برافروخت: «که ای تف به تو یار»!
زن و معشوقه شگفتا! که ازین هر دو، به عمر
کس به غمخانه تاریکِ نهادت نرسید
این، سر از رشک بگرداند و فغانت نشنود
وآن رخ از خشم بتابید و به دادت نرسید
وای بر حال تو ای مرد که در باور خلق
آنچه مقبول نشد، قصه جانسوز تو بود
آن که زد بوسه به هر درگه و سامان نگرفت
آتشین عشقِ سیهکام و سیهروز تو بود
از فریدون توللی
ای جوان ایرانی
برخیز بامداد جوانی ز نو دمید
برخیز صبح خنده نثارت خجسته باد
برخیز روز ورزش و کوشش فرا رسید
برخیز و عزم جزم کن، ای پور نیکزاد
بر یاس تن مده، مکن از زندگی امید…
باید برای جنگ بقا نقشه ای کشید
باید، چو رفته رفت، به آینده رو نهاد…
یک فصل تازه می دمد از بهر نسل نو
یک نوبهار بارور، آبستن درو
برخیز و حرز جان بکن این عهد نیکفال
برخیز و باز راست کن قد تهمتن
برخیز و چون کمان که به زه کرد شست زال
پرتاب کن به جانب فردات جان و تن
وفای به عهد
اردوی ستم خسته و عاجز شد و برگشت؛
برگشت، نه با میل خود از حمله ی احرار،
ره باز شد و گندم و آذوقه به خروار
هی وارد تبریز شد از هر در و هر دشت.
***
از خوردن اسب و علف و برگ درختان،
فارغ چو شد آن ملت با عزم و اراده
آزاده زنی بر سر یک قبر ستاده،
با دیده ای از اشک پر و دامنی از نان.
***
لختی سرپا دوخته بر قبر همی چشم،
بی جنبش و بی حرف، چو یک هیکل پولاد.
بنهاد پس، از دامن خود آن زن آزاد
نان را به سر قبر، چو شیری شده در خشم.
***
«در سنگر خود شد چو به خون جسم تو غلتان،
تا ظن نبری آن که وفادار نبودم،
فرزند، به جای تو! بسی سعی نمودم،
روح تو گواه است که بویی نبُد از نان.
می گفت: «تو از گرسنگی دیده ببستی،
من عهد نمودم که اگر نان به کف آرم
اوّل به سر قبر عزیز تو بیارم
برخیز که نان بَخشَمَت و جان بسپارم.
تشویش مکن! فتح نمودیم پسرجان،
اینک به تو هم مژده ی آزادی و هم نان
و آن شیر حلالت که بخوردیم ز پستان
مزد تو، که جان دادی و پیمان نشکستی.»
طهران دسامبر 1909
به قرن بیستم
ای بیستمین عصر جفا پرور منحوس
ای آب ده وحشت و تماثیل فجایع
برتاب زما آن رخ آلوده به کابوس
ساعات سیاحت همه لبریز فضائل
دیدار تو مدهشتر از انقاض مقابر
شالوده ات از آتش و پیرانه ات از خون
هر آن تو با ماتم صد عائله مشحون
از جور تو بنیان سعادت شد بایر
ز این مذبح خونین که به گیتی شده برپا
روح مدنیت شده آزده و مجروح
خونها که به هر ناحیه ناحق شده مسفوخ
برناحیه عصر هنر لکه سودا…
نفرین به تو، ای عصر فریبنده و غدار
لعنت به تو، ای خصم بشر، دشمن عمران
ای بوم، فروکش نفس، ای داعی خسران
زاین پس مشو اندر پی ویرانه آثار
آنروز که زادی، چه نویدی که ندادی؟
امروز که رستی، تو زخون یکسره مستی
زین سان که تو ره بسپری، ای آفت هستی
فردا به وجود آری یک تل رمادی…
پرورش طبیعت
ز بسیاری آتش مهر و ناز و نوازش
از این شدت گرمی و روشنائی و تابش
گلستان فکرم
خراب و پریشان شد افسوس
چو گلهای افسرده افکار بکرم
صفا و طراوت زکف داده گشتند مأیوس
بلی، پای بر دامن و سر به زانو نشینم
که چون نیموحشی گرفتار یک سرزمینم
نه یارای خیرم
نه نیروی شرم
نه تیر و نه تیغم بود، نیست دندان تیزم
نه پای گریزم
از این روی در دست همجنس خود در فشارم
ز دنیا و از سلک دنیا پرستان کنارم
بر آنم که دامن مادر مهربان سر برآرم.
نغمهای است ز مرغی غمگین در امتداد نگاه مبهوتم
گمگشته در این دنیا و دل آزار است ز هست و نیست
بگذار چشم در چشم تو بگشایم
تا شاد خواند در باغ درختان تنومند امید چشمانت
یغمبری شدم که خدایش او را از خویش رانده بود
مسدود مانده راه زبان نبوتش
من آن جهنمم که شما رنج هایش را در خواب هایتان تکرار می کنید
خورشید، هیمه ای است مدور که در من است
یک سوزش مکرر پنهانی همواره با من است
و چشم های من، خاکستری ست که از عمق های آن
ققنو س های رنج جهان می زایند
تنهایم
از آن زمان که شیدایی خجسته ام از من ربوده شد
اینک منم
مردی که در صحاری عالم گم شد
مردی که بر بنادر میثاق و آشتی بیگانه ماند
مغروق آب های هزاران خلیج دور
پیغمبری که خواب ندارد
رضا براهنی
برف نو، برف نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشسته ای بر بام.
پاکی آوردی - ای امید سپید!-
همه آلوده گی ست این ایام.
راه شومی ست می زند مطرب
تلخ واری ست می چکد در جام
اشک واری ست می کشد لبخند
ننگ واری ست می تراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقش هم رنگ می زند رسام.
مرغ شادی به دام گاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!
ره به هموار جای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام!
تشنه آن جا به خاک مرگ نشست
کاتش از آب می کند پیغام!
کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفته ایم از کام ...
آن بیسر و سامانیم آرزوست
آن شراب ناب جوانیم آرزوست
عیدانه آورده است بهار موی سپید
آن ژیلت و صورت صاف و صوفم آرزوست
این سیگار چقدر مضر است برای بدن
بساط ناب و همنشین شفیقم آرزوست
چون سنجند قدر مرد به طلای زرد
آن زردی بیسر و سامانیم آرزوست