تقی رفعت

 

ای جوان ایرانی

برخیز بامداد جوانی ز نو دمید

برخیز صبح خنده نثارت خجسته باد

برخیز روز ورزش و کوشش فرا رسید

برخیز و عزم جزم کن، ای پور نیکزاد

بر یاس تن مده، مکن از زندگی امید…

باید برای جنگ بقا نقشه ای کشید

باید، چو رفته رفت، به آینده رو نهاد…

یک فصل تازه می دمد از بهر نسل نو

یک نوبهار بارور، آبستن درو

برخیز و حرز جان بکن این عهد نیکفال

برخیز و باز راست کن قد تهمتن

برخیز و چون کمان که به زه کرد شست زال

پرتاب کن به جانب فردات جان و تن

 

ابولقاسم لاهوتی

 

وفای به عهد

اردوی ستم خسته و عاجز شد و برگشت؛

برگشت، نه با میل خود  از حمله ی احرار،

ره باز شد و گندم و آذوقه به خروار

هی وارد تبریز شد از هر در و هر دشت.

***

 از خوردن اسب و علف و برگ درختان،

فارغ چو شد آن ملت با عزم و اراده

آزاده زنی بر سر یک قبر ستاده،

با دیده ای از اشک پر و دامنی از نان.

***

لختی سرپا دوخته بر قبر همی چشم،

بی جنبش و بی حرف، چو یک هیکل پولاد.

بنهاد پس، از دامن خود آن زن آزاد

نان را به سر قبر، چو شیری شده در خشم.

***

«در سنگر خود شد چو به خون جسم تو غلتان،

تا ظن نبری آن که وفادار نبودم،

فرزند، به جای تو! بسی سعی نمودم،

روح تو گواه است که بویی نبُد از نان.

می گفت: «تو از گرسنگی دیده ببستی،

من عهد نمودم که اگر نان به کف آرم

اوّل به سر قبر عزیز تو بیارم

برخیز که نان بَخشَمَت و جان بسپارم.

تشویش مکن! فتح نمودیم پسرجان،

 اینک به تو هم مژده ی آزادی و هم نان

و آن شیر حلالت که بخوردیم ز پستان

مزد تو، که جان دادی و پیمان نشکستی.»

طهران دسامبر 1909

 

جعفر خامنه‌ئی

 

به قرن بیستم

ای بیستمین عصر جفا پرور منحوس            

ای آب ده وحشت و تماثیل فجایع

برتاب زما آن رخ آلوده به کابوس              

ساعات سیاحت همه لبریز فضائل

دیدار تو مدهشتر از انقاض مقابر                 

شالوده ات از آتش و پیرانه ات از خون

هر آن تو با ماتم صد عائله مشحون              

از جور تو بنیان سعادت شد بایر

ز این مذبح خونین که به گیتی شده برپا                   

روح مدنیت شده آزده و مجروح

خونها که به هر ناحیه ناحق شده مسفوخ                   

برناحیه عصر هنر لکه سودا…

نفرین به تو، ای عصر فریبنده و غدار           

لعنت به تو، ای خصم بشر، دشمن عمران

ای بوم، فروکش نفس، ای داعی خسران                  

زاین پس مشو اندر پی ویرانه آثار

آنروز که زادی، چه نویدی که ندادی؟                   

امروز که رستی، تو زخون یکسره مستی

زین سان که تو ره بسپری، ای آفت هستی                

فردا به وجود آری یک تل رمادی…

 

شمس کسمائی

پرورش طبیعت

ز بسیاری آتش مهر و ناز و نوازش

از این شدت گرمی و روشنائی و تابش

گلستان فکرم

خراب و پریشان شد افسوس

چو گل‌های افسرده افکار بکرم

صفا و طراوت زکف داده گشتند مأیوس

بلی، پای بر دامن و سر به زانو نشینم

که چون نیموحشی گرفتار یک سرزمینم

نه یارای خیرم

نه نیروی شرم

نه تیر و نه تیغم بود، نیست دندان تیزم

نه پای گریزم

از این روی در دست همجنس خود در فشارم

ز دنیا و از سلک دنیا پرستان کنارم

بر آنم که دامن مادر مهربان سر برآرم.