
تمام روز همانطور نشستهام و هیچ کاری، مطلقاً هیچ کاری ندارم که بکنم! اولش زمان برایم طولانی بود، طولانی، فکرش را نمیتوانی بکنی و بعد فنر ساعتم را شکستم و از آن روز به بعد بهتر شد و کمکم عادت کردم. اما نمیدانم چطور برایت بگویم، مثل این بود که آدم توی خودش خواب میرود، توی عمق وجود خودش ولی از هیچ چیز واقعاً رنج نمیبرد،برای اینکه انگار خواب رفته است.
**********
یگانه حد برای هرکسی که خود را انسان میبیند وجدان است.
**********
سراپایش به لرزیدن افتاد، حس کرد که واپسین نیروهایش تحلیل میرود و دیگر حتی نمیتواند آب دهانش را که روی چانهاش جاری است جمع کند. تضرع کنان، چنان که گویی کشیش سخنش را نشنیده است پی در پی میگفت:
دارم می......میرم درام می......میرم...
آبه آه کشید ولی هیچ حرکتی به نشانهی انکار نکرد. زیرا عقیده داشت که احسان واقعی همیشه این نیست که بیمار را با توهمات سست بیناد دلخوش کنیم و هنگامی که واپسین دم حقیقتاً فرا میرسد تنها علاج وحشت انسان انکار مرگی نیست که محتضر از آمدن آن باطناً خبردار شده است و سراسر وجودش در برابر آن واپس میزند، بلکه بر عکس، این است که از روبهرو به آن بنگرد و به پذیرفتنش گردن بگذارد.
چند ثانیه تأمل کرد، سپس دل به دریا زد و شمرده شمرده گفت:
دوست من، گیرم که اینطور باشد، آیا این همه ترسیدن دارد؟
پیرمرد، چنانکه گویی سیلی محکمی بر چهرهاش خورده باشد، روی بالش واپس افتاد و نالید:
وای وای وای!...
همه امیدهایش یکباره فرو ریخته بود: در گرداب بیامانی افتاده بود و به گرد خود میچرخید و حس میکرد که برای همیشه به اعماق فرو میرود و آخرین سوسوی هشیاریش فقط میتواند فراخنای فنا را اندازه بگیرد. برای دیگران، مرگ عبارت از اندیشهای عادی و غیر شخصی بود: کلمهای از میان همهی کلمات دیگر. اما برای او، سراسر زمان حال بود، واقعیت ملموس بود، خودِ او بود! با چشمهایی خیره بر پرتگاه و دریده از سرگیجه، از دور، در آن سوی غرقاب، چهرهی کشیش به چشمش میخورد، آن چهرهی زنده - و بیگانه. تنها بودن، از جهان بیرون بودن. تنها با ترس خود. عمق تنهایی مطلق را لمس کردن!
**********
امید به آخرت، امید به جاودانه زیستن در خدا که در ساعت مرگ همانقدر ضروری است که، هنگام زندگی، امید به زیستن در لحظهی بعد...
**********
آدم های همسن و سال، با زندگی یکسان و عقاید مشترک، میتوانند یک روز از صبح تا شب ادای حرف زدن در بیاورند و خیلی هم آزادانه و صمیمانه به هم حرف بزنند، ولی یک لحظه حرف همدیگر را نفهمند و حتی یک ثانیه به همدلی نرسند!... ما کنار همدیگریم و از همدیگر دوریم... کنار همدیگر مثل ریگهای ساحل دریاچه.. گاهی با خودم میگویم که کلمات، با ایجاد توهم همزبانی، نه تنها ما را به هم نزدیم نمیکنند بلکه چه بسا برعکس، بیشتر از هم دور میکنند!
**********
عمر این دوره کوتاه است! تضادهای دستگاه روز به روز شدیدتر میشود، رقابت میان ملتها رو به گسترش است. کشمکش و سبقت برای ربودن بازارها از دست همدگیر به اوج رسیده است. مسئله مرگ و زندگی است: همه دستگاه آنها برای دست انداختن به بازرهای وسیعتر و وسیعتر تنظیم شده است. انگار بازارها میتوانند تا بینهایت گسترش پیدا کنند!... در آخر این جاده، پرتگاه است! دنیا یکراست به طرف بحران، به طرف فاجعه ناگزیر پیش میرود. فاجعهای که سرتاسر دنیا را خواهد گرفت. فقط صبر کن! صبر کن تا همهی پیچ و مهرههای اقتصادی دنیا درهم بریزد... تا ماشینها بیشتر از این جای کارگرها را بگیرد... تا ورشکستگیها و کسادها سریعتر شود ... تا همه جا کمبود کار پیش بیاید... تا اقتصاد سرمایهداری وضع شرکت بیمهای را پیدا کند که همهی بیمه گذارانش در روز واحد خسارت ببینند...
**********
نیاز به شکستن نیرومندتر از امید به ساختن است... برای سیاری از ما انقلاب پیش از آنکه اقدامی برای تغییر و تحول اجتماعی باشد در وهلهی اول فرصتی است برای برآوردن نیاز به انتقامجویی و این نیاز از نزاع و آشوب و جنگ داخلی و تسخیر وحشیانهی قدرت سیراب و سرمست میشود. چه انتقامی خواهیم گرفت آن روز که با فتحی خونین ما نیز بتوانیم استبدادمان را برقرار کنیم - استبداد عدالتمان را!... در عمق وجود هر انقلابگر، یک مخرّب، یک آشوبگر هست! انکار نکن.. کدام یک از ما میتواند ادعا کند که از این وسوسهی سکرآور تخریب برکنار است؟ بعضی از روزها دیده ام که از عمق وجود بهترین و جوانمردترین و فداکارترین افراد چطور یک مصروع مست سر بر میکشد!...
**********
- باید وضع زندگی بشر را هم در نظر بگیریم. دین یگانه عامل جبران کنندهی همهی چیزهای پستی است که انسان در غرایز خود حس میکن. دین یگانه مایهی حیثیت بشر است. و نیز یگانه مایهی تسلی رنجها و یگانه منبع خرسندی اوست.
آنتوان با لحن طعنهآمیزی گفت:
- این نکته کاملاً درست است. کسانی که برای حقیقت ارزشی بیشتر از آسایش خودشان قایل باشند بسیار نادرند! و دین حدّ اعلای آسایش فکری است!... ولی آقای آبه، چه خوشتان بیاید و چه نیاید، به هر حال کسانی هم هستند که شوق فهمیدن بیشتر از شوق ایمان آوردن بر ذهنشان حاکم است. و اینها...
کشیش به سرعت جواب داد:
- و اینها همیشه روی زمین کوچک و نااستوارِ هوش و استدلال ایستاده اند. از آن بالاتر نمیروند. و ما باید به حال آنها دل بسوزانیم، ما که ایمانمان در سطح دیگری، در فضای بسیار فراختری حرکت میکند و گسترش مییابد: فضای اراده و احساس ... آیا این طور نیست؟
آنتوان لبخند تردید آمیزی زد. روشنایی به قدری ضعیف بود که آبه متوجه آن نشد و سخن خود را دنبال کرد. این پافشاری ظاهراً نشان میداد که گرچه در جملهاش ضمیر «ما» به کار برده ولی خیلی هم دلش را به این کلمه خوش نکرده است.
- امروز آدمها تصور میکنند که چون میخواهند «بفهمند» لابد خیلی قوی هستند. ولی یامان داشتن همان فهمیدن است و فهمیدن همان ایمان داشتن. یا بهتر است این طور بگوییم: «فهمیدن» و «ایمان داشتن» واحد سنجش مشترکی ندارند. بعضیها امروز آنچه را با عقلشان – که در این فضای فرهنگی تعصب آمیز و مغرضانه، آمادگی کافی پیدا نکرده یا به بیراهه افتاده است – نتواند ثابت کنند مردود میشمارند. صرفاً به علت اینکه نمیخواهند پیشتر بروند. و حال آنکه بیشک میتوان خدا را با قطعیّت شناخت و وجودش را از راه عقل ثابت کرد. بعد از ارسطو که – نباید فراموش کنیم – پایه گذار افکار توماس آکویناس[1] بوده است، عقل به شایستگی ثابت میکند که ...
آنتوان مداخله نمیکرد و گذاشته بود تا آبه هرچه میخواهد بگوید، ولی نگاه شکّاکش را از او برنمیداشت. آبه که از این سکوت ناراحت بود سخن خود را ادامه میداد:
- ... فلسفهی مذهبی ما دربارهی این مسائل دلایلی اقامه میکند بسیار قوی و بسیار...
سرانجام آنتوان با لحن شادی سخنش را قطع کرد:
- آقای آبه، آیا حق دارید که بگویید: استدلالهای مذهبی... فلسفهی مذهبی؟
آبه بهت زده، پرسید:
- حق؟
- البته! اگر دقیقتر بگوییم، اندیشهی مذهبی تقریباً وجود ندارد، زیرا شرط اول اندیشیدن، شک کردن است!
آبه به صدای بلند گفت:
- آی، آی، دوست جوان! این بحث ما را به کجا میبرد؟
- من میدانم که شریعت کلیسا این حرفها را کهنه کرده است ... ولی همهی روابطی که متفکران روحانی، از صد سال پیش و حتی قبل از آن، میان ایمان و فلسفه یا علم امروز برقرار کردهاند کم و بیش ... جعلی است – این صراحتِ لهجه را به من ببخشید- زیرا آنچه به ایمان خوراک میدهد، آنچه موضوع و هدف ایمان است، آنچه طبایع مذهبی را بسوی ایمان میکشد، همان ماوراء طبیعتی است که فلسفه و علم آن را نفی میکنند!
آبه روی نیمکت به خود میلولید: حس میکرد که این بحث دیگر بازی نیست. سرانجام اثری از ناخشنودی در لحنش آشکار شد:
- گویا شما بکلی از این نکته غافلید که اغلب جوانان امروز از راه استدلال فلسفی و به مدد عقل به ایمان میرسند.
آنتوان گفت:
- آی، آی...
- چی شد؟
- فاش میگویم که من نمیتوانم ایمان را جز به صورت امری شهودی و کور کورانه تصور کنم. هر وقت که ایمان میخواهد به عقل تکیه کند...
- آیا گمان میکنید که علم و فلسفه منکر ماوراءالطبیعهاند؟ دوست جوانم، اشتباه میکنید، اشتباه فاحش. علم فقط آن را نادیده میگیرد و این غیر از انکار کردن است. و اما فلسفه، هر فلسفهای که شایستهی این نام باشد...
- شایستهی این نام ... آفرین! و با این جمله هر حریف خطرناکی کنار گذاشته میشود!...
کشیش نگذاشت سخنش قطع شود و ادامه داد:
- ... هر فلسفهای که شایستهی این نام باشد لزوماً به ماوراء الطبیعه منتهی میشود. از این هم بالاتر میروم، حتی اگر دانشمندان امروز شما میتوانستند ثابت کنند که میان احکام شریعت و اساس کشفیاتشان تناقض بنیادی هست – و این در وضع فعلی علوم دینی ما حقیقتاً فرض مزّورانه و مهملی است – چه نتیجهای گرفته میشد؟ بگویید.
آنتوان لبخند زنان گفت:
- خوب، معلوم است!
آبه با حرارت جواب داد:
- هیچ نتیجهای! فقط آشکار میشد که عقل آدمی هنوز نمیتواند معلومات خود را ضبط و ربط دهد و لنگان لنگان پیش میرود. (با لبخند دوستانهای به گفتهی خود افزود:) و این البته نکتهی تازهای نیست... ملاحظه کنید، آنتوان، ما دیگر در زمان ولتر نیستیم! آیا احتیاجی به یادآوری هست که آن فلاسفهی منکر خدا، با همه دعوی «عقل» فقط پیروزیهای فریبدهنده و زودگذری به دست آوردهاند؟ آیا هیچ نکتهای در دین هست که بر کلیسا ثابت شده باشد که غیر منطقی است؟...
- نه، هیچ نکتهای، این را قبول دارم! کلیسا همیشه توانسته است به موقع خود را دریابد. فقهای شما در هنرِِ تراشیدن دلایل ظریف با ظاهر منطقی یکّه تازند و هرگز نشده است که مدت مدیدی در برابر حملههای اهل منطق به مخمصه بیفتند. اذعان میکنم که در این بازی، خصوصاً از مدتی پیش، تردستیِ ... بهت آوری از خود نشان میدهند! ولی این تردستی فقط کسانی را میفریبد که پیشاپیش میخواهند فریب بخورند.
- نه، دوست من. برعکس، مطمئن باشید که همیشه کلام آخر با منطق کلیساست، زیرا این منطق از منطق شما بسیار...
- چرب زبانتر و سر سختتر است.
- ... بسیار عمیقتر است. شاید شما هم این نکته را قبول داشته باشید که منطق هنگامی که فقط متّکی بر محدودهی امکانات خود باشد کار دیگری نمیتواند بکند جز ساختن بناهایی بر پایهی الفاظ که دل ما را عمیقاً راضی نمیسازد. چرا؟ نه فقط به دلیل آنکه تعدادی از حقایق هست که گویی از منطق رایج میگریزد یا به دلیل آنکه مفهوم خدا از چهار چوب عقل عادی فراتر میرود، دلیل مهمتر این است که – و مقصودم را درست بفهمید- فهم ما در این مسائل ظریف اگر فقط به خود متکی باشد نیرویی ندارد، دستاویزی ندارد. به عبارت دیگر، ایمان حقیقی، ایمان زنده حق دارد که توضیحاتی برای ارضای کامل عقل بخواهد، ولی خود این عقل باید از فیض الهی مدد بگیرد. فیض الهی عقل را روشن میکند. مؤمن حقیقی نه فقط با همهی هوشش به جستجوی خدا میرود، بلکه باید وجودش را با خاکساری به خدا تفویض کند، به خدایی که او را میجوید، و وقتی که توانست از راه اندیشهی عقلانی به آستانهی خدا برسد باید خود را تهی و گشوده کند، باید خود را ... مقعّر کند تا بتواند آن خدا را که پاداش اوست پذیره شود،در دل خود جای دهد!
- یعنی، به عبارت دیگر، اندیشه به تنهایی نمیتواند به حقیقت برسد و برای این کار، به قول شما، فیض الهی هم لازم است... (پس از سکوت پرمعنایی، به گفتهی خود افزود:) این سخن در حکم اعتراف است، اعترافی بسیار سنگین.
لحن آنتوان چنان بود که کشیش بیدرنگ جواب داد:
- دوست بیچارهام، شما بازیچهی افکار زمان خود شدهاید... شما «خردمدار» هستید!
- من... – دشوار است که کسی بخواهد تعریفی از خود به دست دهد! – به هر حال اعتراف میکنم که من طرفدار استدلال عقلانی هستم.
آبه دو دستش را تکان داد:
- و طرفدار دلبریهای شک... زیرا این بازماندهای از احساسات رقیق است: یعنی تفاخر به سرگیجه و خودستایی از بابت تحمل رنج متعالی...
آنتوان به تندی جواب داد:
- ابداً، آقای آبه! من نه با این سرگیجه آشنایی دارم، نه با این رنج، نه با آن حالات مهآلود روانی که شما شرح دادید. هیچ کس کمتر از من احساساتی نیست. من با وسوسههای نگرانی سر و کار ندارم.
( در ضمن حرف زدن، متوجه شد که این ادّعا دیگر درست نیست. البته با هیچ نوع اضطراب مذهبی، به معنایی که مراد آبه بود، سر و کار نداشت. ولی از سه چهار سال پیش او نیز حیرت در برابر کائنات را با اضطراب حس کردهبود.)
به دنبال خود گفت:
- وانگهی، اگر من ایمان ندارم، درست نیست که بگوییم آن را از دست دادهام : گمان میکنم که هر گز ایمان نداشتهام.
کشیش گفت:
- اختیار دارید، اختیار دارید، آنتوان! آیا فراموش کردهاید که شما سابقاً چه پسر متدّینی بودید؟
- متدیّن؟ نه. حرف شنو. ساعی و حرف شنو، نه بیشتر. من طبعاً تابع انضباط بودم: تکالیف شرعی را هم مثل تکالیف درسی انجام میدادم. فقط همین.
- شما از اینکه قدر ایمان دورهی جوانیتان را بشکنید لذت میبرید!
- ایمان نه: تربیت مذهبی. این با آن خیلی تفاوت دارد!
آنتوان چندان در صدد متعجب کردن آبه نبود، بلکه سعی میکرد تا صادق باشد. هیجان اندکی، که او را به مقاومت برمیانگیخت، جای احساس خستگی را گرفته بود. در میان خاطرات روزگار گذشته به کاوشی طولانی پرداخت که برای خودش هم نسبتاً تازگی داشت. دوباره گفت:
- بله، تربیت... آقای آبه، ملاحظه کنید که جریان و تسلسل امور بر چه منوال است. کودک در چهارسالگی به هر مناسبتی از مادر و خدمتکار و همهی بزرگترهایی که به آنها وابسته است مرتباً میشنود: «خدا در آسمان است؛ خدا تو را میبیند؛ خدا تو را آفریده است؛ خدا تو را دوست دارد؛ خدا ناظر اعمال توست؛ خدا خوب و بدکارهای تو را میسنجد؛ خدا تو را مجازات میکند؛ خدا به تو اجر میدهد...» اجازه بفرمایید!... در هشتسالگی، او را به نماز جماعت میبرند، به مراسم دعا و نیاز میبرند، همراه بزرگترهایی که زانو میزنند، رکوع و سجود میکنند؛ میان گلها و شمعها، میان ابری از دود عود و نوای موسیقی، ظرف زیبا و زرین نان فطیر را به او نشان میدهند: همان خدای مهربان اینجا، در این نانِ سفید، حاضر است. بسیار خوب!... دریازده سالگی، از بالی منبر، با قوت کلام، با لحن قطع و یقین، برایش توضیح میدهند که تثلیث مقدس، تجسّد عیسی مسیح، شفاعت گناهان بشر، رستاخیز، لقاح حضرت مریم چیست و بقیهی چیزها ... او گوش میدهد، می پذیرد . و چطور میتواند نپذیرد؟ چطور میتواند دربارهی معتقدات مسلّم پدر و مادرش، همشاگردیهایش، معلمهایش و این همه مردم که در کلیسا جمعشدهاند ذرهای شک کند؟ چطور میتواند او، این طفل ضعیف، در برابر این اسرار تردید کند، او، این موجود گمگشته در جهان، که خودش را از بدو تولد در حلقهی محاصرهی پدیدههای اسرارآمیز میبیند؟... آقای آبه خوب فکر کنید: به نظر من اصل قضیه همین است. بله، جان کلام اینجاست!... برای کودک، همهچیز بهطور یکسان نامفهوم است. این زمین مسطّح در برابر او، گرد است. این زمین به نظر ساکن میآید، ولی مثل فرفره در فضا میچرخد... آفتاب دانهها را میرویاند. جوجه زندهزنده از تخممرغ بیرون میآید... پسر خدا از آسمان به زمین آمده و به صلیب کشیده شده است تا گناهان آمرزیده شود... چه اشکالی دارد؟... در آغاز، خدا کلمه بود و کلمه بهصورت انسان درآمد... هر کس فهمید فهمید، هر کس هم که نفهمید، اهمیت ندارد: کار از کار گذشته است!
[1] . حکیم الهی مسیحی (1274-1225) که مبانی فلسفی مذهب رسمی کاتولیک بر آراءِ او بناشده است.