شب عید است و در آن سوی خانه
چراغان کرده است آن نسترن باز
ای کاش که جای آرمیدن بودی یا این ره دور را رسیدن بودی
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک چون سبزه امید بر دمیدن بودی
سالها پیش که هنوزکودک بودم یکی از اقوام سببی به بیماری نسبتاً سختی دچار گشت و چون امکانات کامل نبود او را راهی کلان شهری کردند.چندی بعد برای آگاهی از احوال و چند و چون کار توفیق اجبار کرد تا قصد سفر کنیم.
تصمیم برآن شد تا چندی از اقوام هم که شاید همچون ما توفیق اجبارشان کرده بود با ما همراه شوند و این چنین شد که تعداد از حد گذراندیم.
پس بار بر ماشبن عظیم الجثه ای شدیم که آن روز هنوز درخدمت ما بود.
در بستر خلوت شب
به تامل سپری
به رهاورد نشانی
به امید رسیلی در راه
روشنای شمع به روز
ثانیه می دواند خود را
سبزی را به گره نا امید آروزیی
سنگینی می کند شب را
به تاری می گراید چشم
روز از نو
ماه از پشت ابر های سیاه با نگاهی سرد نظاره مان می کرد.ماه نظاره گر بی احساس و خاموش لحظه های شیرین عشق و کین است.اینک او باید شاهد مرگ یکی از ما باشد.
از داستان هزار و یک هوس نوشته آنتوان چخوف
سلام را برای کدامین لحظه به ارمغان آوری
وقتی سالیانیست زمان سنج نداری
همه ساعت را بر روی دست تو نمی بینند
برخی حتی حضورت را هیچ می بینند
چندیست بغض به من نشاط می دهد
می خندم می خندم و احساس غرور و خودخواهی می کنم
چقدر هیچ نشانی از من به جهان نیست
این چه شور سرنوشتیست
که چون شمع خاموشیست
تلخ درون را نوازش می کند
چون آه سردی
حال شاید نفیری گنگ
دیر نهانی از دور می آید
آجودانهای سلطان عبدالحمید به استقبالش آمدند و پس از احترام یکی از آنها پرسید حضرت آقا صندوق های شما کجاست؟
سید جمالالدین : غیر از صندوق کتاب و لباس چیزی همراه ندارم.
- بسیار خوب بفرمایید آن صندوقها کجاست که بگیریم.
- صندوق کتاب اینجاست (در حالی که به سینهاش اشاره می کرد) و صندوق لباس اینجاست (در این حال اشاره به جبهاش میکرد)
سپس اضافه نمود که در اوایل دوران مسافرت دو دست لباس همراه داشتم اما چون دچار تبعیدهای متوالی شدم، احساس کردم که لباس اضافی زاید است، به همین سبب با همین یک دست لباس که پوشیدهام میسازم تا کهنه شود آنوقت عوض خواهم کرد.
__________
عجب بالاست از این پایین بلندی جهان
بر مردمان از پس هم ایهام
بیاید به حکم دلربایی ،
سر مست و لایعقل
مثال حکم قاضی بر سر ایتام بیابانی
آن دم بر گوش هم به زمزمه
بیش یا کم از برای ظلم و جور
دادرس و سر پناهیست
نظم جهانش در هم شد
از وجودش در نهاد
در پی حرص و طمع
مهی از خاک سربه سر از سرش شد
دریده جست و اندیشه را سرپوش
هی، این که می ریزی آتش بر سرش
لا اقل هم شکل توست
بردار و ببین از دریچه فکرت
بر، دار شد از درد بی هم چراغی
آن که درپای، وصل را زمزمه کرد
نزاع یاران یک به یک از هم
آه آری وصل از میان شد
در آن بالا از مسیر انتها کوتاه
نجوای وصل صدای خوف افزا
این تنها کثرت پیرو
ره باید از سر شد
اما
افسوس فرصت دیگر از اوکوتاه ست
در دیدار لحظه های پایانی
در پشت آن دو چشم بارانی
در روزگاران سرد و طولانی
در جست و جوی یک رؤیای پنهانی
که
همه چیزش عیان
وای
ویرانی ویرانی ویرانی ...
بازگشت را چون دیوار بتونیست
به آن دم که پشیمانی
چون زنجیر تو در تو
بس
مشکل و سخت است
آری این من و ماییم و این وسعت
از خطا ، درد و عصیان و
این مرگ و
راه بی بازگشت