بازگشت را چون دیوار بتونیست
به آن دم که پشیمانی
چون زنجیر تو در تو
بس
مشکل و سخت است
آری این من و ماییم و این وسعت
از خطا ، درد و عصیان و
این مرگ و
راه بی بازگشت
بازگشت را چون دیوار بتونیست
به آن دم که پشیمانی
چون زنجیر تو در تو
بس
مشکل و سخت است
آری این من و ماییم و این وسعت
از خطا ، درد و عصیان و
این مرگ و
راه بی بازگشت
پهنه هستی را ما دو تایی می رویم تا
انتها
برروی سر، بیداد و دوران سرکشی بی انتها
شمع شوی شعله شوی
به عرشیا
در پی آن مه و رویت شهرها کاشانه ها
بیا ای رویای بی حاصل بیا
ای تکسوار مقصد حاصل بیا
نیستی
در وجودم تا به تو چنگی زنم
بودم وهستم وخواهم ماند
بی کس و
تنها
از عمراین بشر با جهانت تا به سر
همچو شمعی آرام رو به زوال
تک و تنها خمودم با دمم
امّا کجاست پروانه؟
تا به وصال
سر،کشم با هر نوایی رنگ رنگ
شعله افروخته بالا به بالا
تا که از قطره و باران و دریاها گذر کردم
با تمام هر چه بودم از حضورم گذر کردم
امّا کجاست پروانه؟
امّا کجاست؟
تقدیم به وحید
چه شهلا شبی چه شوری
آن دم که حسرت فراق
در حیرت آن روایت ها از دیار حق
باقی ماند
رقصان و آوازه خوان
با شکوِه آنچنان همراه با مستی
صبوحی را شکسته پیمودیم
هرچند شب ما تیره و تار
طلوعت را در دوردست به نظاره بنشستیم .
غم تنهایی و شب تار رسوایی
شامگاه غزل خوانی و اوج بی همتایی
هر چند قاصد و پیکی به وصالم دادی
گر مست شدیم آتش هلهله وآب حزینم دادی
یکی از اقوام نسبی گویی که دربستر بیماری فتاده بود و از انجاکه همه ی حاشیه ها در خدمت یک متن است وهمه ی فرعیات درخدمت یک اصل ا و را راهی یک متن
و یک اصل یا همان کلان خردشده امروزکردند.
چندی بعد برای دیدار و احوال و آگاهی از چندوچون کار راهی شدیم.
درآن روزگار بیش از کودک وکوچکی نبودم.
بار بر ماشین درشت هیکلی شدیم که آن روز هنوز در خدمت ما بود واز همان ازلش متحیر ازفاصله ی بس بزرگ خویش از زمین تا انتها درگیر تاملات این چنین طویل بودم همنشینان هم فرصت را غنیمت شمارده گرداگرد هم شنگی را مشق کردند.
تا ابدش.
در آفتاب سوزان و سرمای زمستان
برگ ریزان پاییز و بارش باران
در سکوت خاموش شبانگاهان
در کنار برکهای روان
در عبور روبه و گوسفندان لرزان لرزان
باز هم به پستوی تاریک و خلوتم میاندیشم ای جهان
وجودی که رها شد در باد
همان معشوقه بی فرهاد
همان آه وحسرت و بیداد
اندیشه مرحوم شد در یاد
آه .راز شب بی بامداد
آه.راز شب بی بامداد
از آن پس که چشم باز می کنم
دوباره بوی زباله استشمام می کنم
برای رزق روزانه راه باز میکنم
راستی بدان برای دیدار سپیده دم وجودم را راز میکنم
دیگر اندیشه را تأمل نمیکنم
آری واقعیت این است که روزگاران را تیره و تار طی میکنم
در چهار راه گذر دست درازی میکنم
سالیان درازی است دوباره کاری میکنم
گاهی اندوه وجودم را ملتمسانه مصداق آویز می کنم
گاهی اجباراً چو ماهی خود را لیز میکنم
نیک و بد را بیخود شده از خویش فراموش میکنم
امید و آرزو را همچو شمعی خاموش میکنم
چیزی نماند جز ظاهری که همچو باطن، ژولیده نقش میکنم
انتهای افق است
همه چیز پیدا وناپیداست
تاب تحملش نیست
سنگینی میکند جهان را
دشت را دریا را کوه را
اثر و وجودی نیست
جهان را سنگینی میکند
بشر مفلوک را
تاب تحملش نیست
انتهای افق است
همه چیز پیدا وناپیداست
همه چیز پیدا....