عکس به همکاری دوربین گوشی، آسمان صاف و درخت انجیر عزیز!
راه ، بسته
رهروان خسته ...
رهزنان
اهریمنانی ، دشنه ها در مشت
هم از پیش ، هم از پشت
با نفیری تلخ ، زیر لب ، که :
باید برد ، باید خورد ، باید کُشت !
کرکسان ، با چنگ و منقاری به خون خستگان شسته
انتظار لحظه تاراج را ، از اوج
هاله ای از هول ، پیوسته
رو به پایین می نهند آهسته آهسته ...
راه بسته ،
رهروان خسته ... !
از زنده یاد فریدون مشیری
گفتگو با حافظ
از محمدرضا عالی پیام
نیمه شب پریشب٬ گشتم دچار کابوس
دیدم به خواب حافظ٬ توی صف اتوبوس
گفتم سلام خواجه٬ گفتا علیک جانم
گفتم کجا روانی؟ گفتا که خود ندانم
گفتم بگیر فالی٬ گفتا نمانده حالی
گفتم چگونه ای٬ گفت: در بند بی خیالی
گفتم که تازه تازه٬ شعر و غزل چه داری؟
گفتا که می سرایم٬ شعر سپید باری
گفتم ز دولت عشق؟ گفتا که کودتا شد
گفتم رقیب؟ گفتا٬ بدبخت کله پا شد
گفتم کجاست لیلی؟ مشغول دلربایی؟
گفتا شده ستاره٬ در فیلم سینمایی
گفتم بگو ز خالش٬ آن خال آتش افروز
گفتا عمل نموده٬ دیروز یا پریروز
گفتم بگو ز مویش٬ گفتا که مش نموده
گفتم بگو ز یارش٬ گفتا ولش نموده
گفتم چرا؟ چگونه؟ عاقل شده است مجنون؟
گفتا شدید گشته٬ محتاج گرد و افیون
گفتم کجاست جمشید؟ جام جهان نمایش؟
گفتا خریده قسطی٬ تلویزیون به جایش
گفتم بگو ز ساقی٬ حالا شده چه کاره؟
گفتا شده است منشی٬ در توی یک اداره
گفتم ز ساربان گو٬ با کاروان غمها
گفتا آژانس دارد٬ با تور دور دنیا
گفتم بکن ز محمل٬ یا از کجاوه یادی
گفتا پژو٬ دوو٬ بنز٬ یا گلف نوک مدادی
گفتم که قاصدت کو؟ آن باد صبح شرقی؟
گفتا که جای خود را٬ داده به فاکس برقی
گفتم سلام ما را٬ باد صبا کجا برد؟
گفتا به پست داده٬ آورد یا نیاورد؟
گفتم بگو ز مشک آهوی دشت زنگی
گفتا که ادکلن شد٬ در شیشه های رنگی
گفتم سراغ داری٬ میخانه ی حسابی؟
گفت آنچه بود از دم٬ گشته چلو کبابی
گفتم بیا ز زاری٬ لب تر کنیم پنهان
گفتا نمی هراسی؟ از چوب پاسبانان؟
گفتم شراب نابی٬ تو دست و پات داری؟
گفتا به جاش دارم٬ وافور بانگاری
گفتم بلند بوده٬ موی تو آن زمانها
گفتا به حبس بودم٬ از ته زدند آنها
گفتم شما به زندان ؟!حافظ مارو گرفتی؟
گفتا ندیده بودم٬ هالو به این خرفتی!
چشمها را باید شست
از محمدرضا عالی پیام
رفته بودم به نزد چشم پزشک
ای دیش تو بر بام و تو از دیش به تشویش
تشویش رها کن که مصونی تو ز تفتیش
پنهان چه کنی دیش دو متری به سر بام
یک سوی بنه پوشش و از دیش میندیش
از تاری تصویر مباش این همه دلگیر
از بابت برفک منما این همه تشویش
مرغوب نبودست مگر نوع ال .ام .بی
کاین سان به تو تصویر دهد محو و قاراشمیش
شب تا به سحر بر سر بامی پی تنظیم
از بام فرودآی و خجالت بکش از خویش
دی بر سر هر بام یکی دیش عیان بود
امروز چو نیکو نگری بیشتر از پیش
گر چشم خرد بازکنی موقع دیدن
بر بام کسان دیش ببینی ز یکی بیش
این سوی عرب ست بود آن سوی سی .ان .ان
این جانب ری می نگرد، آن سوی تجریش
این زیر بلیتش بود از کیش الی قشم
آن تحت تیولش بود از قشم الی کیش
شرقی طلبی دست بر این فیش فشاری
غربی خواهی شست نهی بر سر آن فیش
تو دیش به برداری و همسایه ندارد
تو باغ دلت خرم و همسایه دلش ریش
برخیز و یکی کابل به همسایه عطا کن
ای نان تو در سفره بده لقمه به درویش
فریاد از این دیش که چون گاو زراعت
در مزرع افکار من و تو بزند خیش
این دیش چو مار است که هر سو بکشد سر
یا عقرب جراره که هر جا بزند نیش
لوف است اگر دیش شود میش یقیناً
جز برّه ادبار نمی زاید از این میش
بس نکته که در دیش نهان است ولیکن
چون قافیه تنگ است نگردم پی باقیش
نیاز به تغییر بود!
مدتی میگذشت که هیچ نزدیکی با عنوان قبلی این وبلاگ نمیکردم.
چون که گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زین پس زِ بلبل سرگذشت
***
چونکه گل رفت و گلستان شد خراب
بوی گل را از که جوئیم از گلاب
شبنم
تنها یک قطره نیست
انبوهِ تنهاییِ گل است.
***********
قلب تنها زندانی است
که صاحبش را اسیر میکند
***
تو را زندگی نامیدم
مرا به چشم مرگ مینگریستی
***********
خانه؛
پنجره و در و دیوار
نیست
تویی که در انتظار من چای مینوشی.
***********
ما برای گم شدن
به جاده پناه آوردیم.
***********
نمیتوانم
فعل نیست
منم
که تنها مانده است.
***********
پدر،
به چشمان دخترش خیره شد
و گفت:
لباسِ تیره به چشمانت نمیآید
بعد از من
***********
مادر!
از گلوی پسرت
شکوفههای سرخِ لبخند رویده
مادر!
به تبسم مرگ من نگاه کن
***********
زمان میرود
اندوه
از عقربهها چکه میکند.
***********
........
این کتاب در سال 1311 نوشته شده است.
.......................................................................................................................................