حس غم انگیز زندگی را
واگذاشتن..
بر درخت انجیر
به لحظه چیدن..
و طعم شیرین انجیر را
بر افکار حساسیت زای روح
برگزیدن..
خوش بودن..
حس غم انگیز زندگی را
واگذاشتن..
بر درخت انجیر
به لحظه چیدن..
و طعم شیرین انجیر را
بر افکار حساسیت زای روح
برگزیدن..
خوش بودن..
کشتن ممنوع است به همین خاطر قاتلان مجازات میشوند، مگر این که مردم را گروهی با صدای شیپورها بکشند.
ولتر
گرمای مرگ به سردی رسیده است
نه خشم ...
نه عشق...
دیگر غلیان نمیکند
راحتی شدی دگر
کسی را در آینه نخواهی دید.
کاش چیزی که شب به زور تا به روز خوابش میکنم
توان کُشتنش میبود
یا من
یا او
نه کار بود و نه سفره. هیچکدام. بیکار؛ سفره نیست و بی سفره، عشق، بی عشق، سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست؛ زبان و دل کهنه میشود، تناس بر لبها میبندد، روح در چهره و نگاه در چشمها میخشکد
می خواهم خواب اقاقیها را بمیرم ،
در آخرین فرصت گل ،
و عبور سنگین اطلسی ها باشم
بر تالار ارسی ...
زنده یاد احمد شاملو
تقویم برگهای درختان سبزِ باغ
از مقدم بهار خبر میدهد ولی
در من ترانهها، همه،خشکیدهاند،
آه!
این خشکسال روح چه سان شد بلای من
□
ای کاش
ای کاش بر ستاک صنوبر، درین سحر
ـ اکنون که بستهاند رهِ نغمه و نگاه ـ
آن مرغک این ترانه بخواند به جای من!
شعر از استاد شفیعی کدکنی
برخاستم و چرخ زدم کنج اتاقم
با خاطرهی مادر و نجوای قدیمی
گنجشک پرید و وسط باغچه جان داد
در فاصلهای دور دو تا پای قدیمی
تا کوچه دویدم پی تقدیر که شاید
پاسخ شنوم از دل غوغای قدیمی
از حافظهی آینهها پاک شد انگار
آرامش حیرانی و ژرفای قدیمی
فریاد سکوت و حشراتی همه خوشحال
مهمانی تنهایی تنهای قدیمی
بر کاشی پر گرد و غبار آه کشیدم
هی حرف زدم با شب رویای قدیمی
از خمرهی شیرین تب اندوه چشیدم
خون شد دلم از مزهی خرمای قدیمی
یکباره بههم ریختم از شدت باران
در گوشهی تالار شکیبای قدیمی
من شاعرم و تاب غم و غصه ندارم
دق میکنم از غربت فردای قدیمی
چشم من و دلواپسی و داغ همیشه
جان غزل و رقص الفبای قدیمی
هر گوشهی این خانه پر از یاد نگاهیست
هر گوشهی این خانهی زیبای قدیمی
حالا منم و زمزمهی آبی پرواز
جان میدهم از دیدن اشیای قدیمی
هر روز رسیدیم به تنهایی تازه
هرگاه دلم رفت به دنیای قدیمی
شعر از مصطفی کارگر