"من آنم.
تکه ابر کبود دور دلیگر
بارانم کن و
دمی در آغوشم بگیر"
دانم این من
روزی
با تو خواهم گفت آن را
لب به لب، پر از تو
خالی از خویش
آن شب با تو خواهم گفت
آن ناگفته ها را
"من آنم.
تکه ابر کبود دور دلیگر
بارانم کن و
دمی در آغوشم بگیر"
دانم این من
روزی
با تو خواهم گفت آن را
لب به لب، پر از تو
خالی از خویش
آن شب با تو خواهم گفت
آن ناگفته ها را
چه ساده بازی زندگی را به تو میبازم
هنوز چند قدمی در صفحه ی حیاط خانه نرفتهام
مات خیال تو میشوم...
یک پله تا به جنون؟
یا زِ دیده ریختن خون؟
مردن و زنده شدن در ثانیهها؟
محو شدن در خاطرهها؟
نفس از یاد بردن؟
مردن و نیست شدن؟
گریههای بی امان؟
یا دیوانه شدن در یک آن؟
آری ...
چه معمای شگرفی است
دیدن و نابود شدن
دیدن و نابود شدن
خواب دیدم من و تو باهم آدم برفی میسازم
بیدار که شدم نه تو بودی نه آدم برفی
فقط یک آدم دودی مانده بود با یک مشت ته سیگار!
گم شدهام
بی تو
در میان پاره های آهنهای متحرک
بوق های ممتد و اعداد قرمز
اعداد درشت و فحش های ناب
گم شده ام
شبهایم را گم کرده ام
و شعرهای ناگفتهام را
دیگر مجالی نیست
تا خیالت را شبها ببوسم
یاد کن مرا
که رسم است در این شب
از مردگان یاد شود
در کویر جنونم و آرزویم
غرقه شدن در گیسوان مواج توست
باز دیدن خودم
در آیینه چشمان بی زنگار توست
بوی متعفن سلاخی روح
بر عرق جبین گره خورده مردمان شهر
کودکی آواره آن سو ترک
فریاد های ممتد مادر..مادرم
مادر چادرش سیاه تر از رنگ شب
دل مرده چون یک کوه یخ
آرام آرام ذوب میشد
در کورهای از درد وغم
دست بر چهره میکشم
صورتم را خواهم بر کنم
کاش میشد..کاش..اما
تنها دیده بر هم مینهم
تا نبینم
مرگ یک رویا .. یک آرزو
یک خواهش
همین
یک بستنی!
تا با خوردنش کودک لحظهای فراموشش شود
آن خانهی منحوس را
آن طعم گس مسموم دود را
آن ذغال های سیاه چون بخت خویش
آن منقل و آتش را
این نگاه تحقیر آمیز مردمان شهر را
آن پدر آن اژدها آن ضحاک را
چشم گشودم دیدم کینهای داغ
پر کردهاست جای اشک چشمان کودک را
آری او همان کودک بود
قاتلی که دیروزش به دار آویختند