بوی متعفن سلاخی روح

 بر عرق جبین گره خورده مردمان شهر

 کودکی آواره آن سو ترک

 فریاد های ممتد مادر..مادرم

 مادر چادرش سیاه تر از رنگ شب

 دل مرده چون یک کوه یخ

 آرام آرام ذوب میشد

 در کوره‌ای از درد وغم

 دست بر چهره می‌کشم

 صورتم را خواهم بر کنم

 کاش می‌شد..کاش‌..اما

 تنها دیده بر هم مینهم

 تا نبینم

 مرگ یک رویا .. یک آرزو

 یک خواهش

 همین

 یک بستنی!

 تا با خوردنش کودک لحظه‌ای فراموشش شود

 آن خانه‌ی منحوس را

 آن طعم گس مسموم دود را

 آن ذغال های سیاه چون بخت خویش

 آن منقل و آتش را

 این نگاه تحقیر آمیز مردمان شهر را

 آن پدر آن اژدها آن ضحاک را

 چشم گشودم دیدم کینه‌ای داغ

 پر کرده‌است جای اشک چشمان کودک را

 آری او همان کودک بود

 قاتلی که دیروزش به دار آویختند