۱۴۲ مطلب توسط «قاسم فرهمند» ثبت شده است

نون و القلم نوشته جلال آل احمد

نون و القلم

  • من در اصل با هر حکومتی مخالفم؛ چون لازمه هر حکومتی شدت عمل است و بعد قساوت و بعد مصادره و جلاد و حبس و تبعید. دو هزار سال است که بشر به انتظار حکومت حکما خیال بافته. غافل از اینکه حکیم نمی‌تواند حکومت بکند؛ سهل است، حتی نمی‌تواند به سادگی حکم و قضاوت بکند. حکومت از روز ازل کار آدم‌های بی‌کله بود. کار اراذل بوده که ور علم یک ماجراجو جمع شده‌اند وسینه زده‌اند تا لفت و لیس کنند.

  • این وضع را من نساخته‌ام. کسی هم که ساخته به میل من نساخته. من از اصل، این دنیا را با این وضع بشری قبول ندارم؛ نه این ور سکه‌اش را، نه آن ورش را. دنیای من آنقدر پست نیست که پشت و روی یک سکه جا بگیرد. دنیای من تا به حال فقط در عالم خیال واقعیت پیدا کرده. این است که زندان و دوزخ و بهشت برایم فرقی نمی‌کند. من هرجا که باشم و در هر حال، فقط به خیال خودم زنده‌ام.

 

  • ما اصلاً زندگی بشری نمی‌کنیم. زندگی ما زندگی نباتی است. درست مثل یک درخت. زمستان که آمد و برگ و بارش ریخت، می‌نشیند به انتظار بهار تا برگ دربیاورد. بعد، به انتظار تابستان تا میوه بدهد. بعد به انتظار باران، بعد به انتظار کود و همین جور... همه‌اش به انتظار تحولات طبیعی؛ تحولات از خارج. آن‌ها این جور بودند. شما هم این جورید.غافل از اینکه اگر همه‌اش به انتظار تحولات خارجی بمانی؛ یک دفعه سیل می‌آید. یا یک هو بادگرم می‌گیرد یا یک مرتبه خشکسالی می‌شود.

 

  • می‌دانستم که اگر حاکم شدی، دیگر نمی‌توانی جانماز آب بکشی. می‌دانستم که ناچاری چشمت را ببندی و حکم کنی و خون بریزی و وحشت در دلها ایجاد کنی و بترسانی تا خودت نترسی.

 

  • حق را فقط در خاطره شهداء می‌شود زنده نگه داشت.

  • درست است که شهادت دست ظلم را از جان و مال مردم کوتاه نمی‌کند؛ اما سلطه‌ی ظلم را از روح مردم می‌گیرد. مسلط به روح مردم،‌خاطره‌ی شهداست و همین است بار امانت. مردم به سلطه‌ی ظلم تن می‌دهند؛ اما روح نمی‌دهد. میراث بشریت همین است. آنچه بیرون از دفتر گندیده‌ی تاریخ به نسلهای بعدی می‌رسد همین است.

۰۶ آذر ۹۲ ، ۲۰:۰۸ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

مرتد نوشته جک لندن

او پیر بود و افسرده بود، در حالیکه آن‌ها بشدت جوان بودند. و جانی حوصله این جوانی فوق‌العاده بهت آور را نداشت، دیگر جوانی برای او مبهم و درک ناپذیر بود. کودکی خود او دور دور در پشت سرش بود جانی مانند یک مرد سالخورده زودرنج و بی‌حوصله شده بود و طغیان روح جوان آن‌ها که برای او حماقت محض بود آزارش می‌داد.
آرام با نگاه چشمان زل‌زده و اخمو، روی غذایش خیره شد، در فکرش تلافی این را یافته بود که آن‌ها بایستی بکار می‌رفتند، کار شور و غوغا را ازشان میگرفت و - مانند خودش- آرام و سنگینشان می‌کرد، این عادت بشر بود.

**************************

او مثل یک آدم راه نمی‌رفت، بیک آدم شباهت نداشت. کاریکاتوری از بشر بود. گوشه‌ای کج شده و توسری خورده و گمنام از هستی بود که مانند یک عنتر مردنی با بازوهای مثل وول شانه‌های خمیده، سینه‌ی تنگ و تو رفته. مضحک و ترسناک پا روی زمین می‌کشید.


۰۳ آذر ۹۲ ، ۲۱:۱۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند
پنجشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۲، ۰۵:۴۶ ب.ظ قاسم فرهمند
داستان‌های کوتاه برانیسلاو نوشیج

داستان‌های کوتاه برانیسلاو نوشیج

برانیسلاو نوشیج

برانیسلاو نوشیچ داستان‌نویس بزرگ یوگسلاو در سال ۱۸۶۴ در شهر بلگراد در خانواده بازرگانی ورشکسته به دنیا آمد. تحصیلاتش را در رشته حقوق به پایان رسانید، لیکن پیشه وکالت هرگز نتوانست علاقه او را به خود معطوف دارد. به کارهای گوناگونی چون هنرپیشگی، کارمندی، و آموزگاری دست زد، اما سرانجام ادبیات و تآتر بود که توانست او را در حیطه بیکران خود نگاهدارد.

نوشیچ در داستانها و نمایشنامه‌های انتقادی بسیاری که نوشته است خنده‌انگیزترین و در عین حال دردناک‌ترین پرده‌های زندگی انسانها را در برابر خواننده می‌گشاید. اجتماع خود را خوب می‌شناسد، دردها و رنجها را می‌بیند، و با شیرین‌ترین کلام آنها را تصویر می‌کند. طبقات مرفه اجتماع را که «وقار و شخصیتشان» در کلمه «ثروت» خلاصه می‌شود، بیرحمانه بباد استهزاء و انتقاد می‌گیرد، با دقت خاص و زیرکانه‌ای دانشمندانی را که عقاید و نظریه‌هاشان با مسائل واقعی زندگی فاصله زیادی دارد، رسوا می‌سازد و انبوه بیکاره‌ها، دلالها و خوش‌پوشان متظاهر را که در ادارات، رستوران‌ها و کافه‌ها می‌لولند، معرفی می‌کند.


در آثار او خنده بی‌کینه و طنز خشم‌آلود، طعنه ملایم و شوخی کنایه‌دار، بهم می‌آمیزد. از این حیث نوشته‌هایش رنگی از آثار مارک تو‌این، چخوف و گوگول دارد. شوخی و هجای سخن او با واقع‌بینی درخشانی صورت می‌گیرد. حتی در مواردی که به اوج طنز و طعنه سیاسی می‌رسد و در صراحت لهجه تا حد امکان پیش می‌رود، کوشش می‌کند که تأثیر «نامطبوع» قلمش را با بیان عبارات دوپهلو و گفتارهای مهمل‌نما و تغییر شکل خطوط ظاهری و غیرواقعی پدیده‌ها، جبران کند
.

 

دانلود  یازده داستان از برانیسلاو نوشیج 

منبع:http://irpress.org/

۳۰ آبان ۹۲ ، ۱۷:۴۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

1984 نوشته جرج اورول

  • ناگهان, با نوعی تلاش سخت که انسان در چنگال کابوس سر خود را از بالش بر می‌دارد،وینستون موفق شد که نفرت خویش را از چهره‌ی روی پرده برگیرد و آن را به دختر مشکین‌موی پشت سرش منتقل کند. تسمه‌ی آذرخش اوهام روشن و زیبایی بر گرده‌ی ذهنش کشیده شد. با تعلیمی پلاستیکی آن قدر او را شلاق می‌زد تا قالب تهی کند. لخت وعور به تیر چوبی‌اش می‌بست و مانند سن‌سباستین بدن او را آماج زوبین قرار می‌داد. به او تجاوز می‌کرد و در اوج لذت سر از تنش جدا می‌کرد. وانگهی، بیش از پیش فهمید که چرا از او نفرت دارد. از او متنفر بود چرا که جوان و زیبا و تهی از زنامردی بود، چرا که می‌خواست با او همبستر شود و چنین چیزی پیش نمی‌آمد، چرا که دور کمر شوخ و شنگ او که انگار آدم را دعوت به حلقه کردن بازو به آن می‌کرد، جز آن کمرند سرخ نفرت انگیز نبود.

 

  • او شبح بی‌یار و یاوری بود و حقیقتی را بر زبان می‌راند که به گوش هیچ‌کس نمی‌رسید، اما تا زمانی که این حقیقت را بر زبان می‌راند، زنجیر تداوم آن به شیوه‌ای مرموز گسسته نمی‌شد. پیشبرد مرده ریگ بشر، رساندن پیام به گوش دیگران نبود عاقل ماندن بود.

 

  • تا آگاه نشده‌اند، هیچ‌گاه عصیان نمی‌کنند، و تا عصیان نکنند، نمی‌توانند آگاه شوند.

 

  • محرومیت جنسی موجب برانگیختن شور و هیجانی می‌شود که، به این دلیل امکان تبدیل آن به تب جنگ مطلوب می‌نماید

 

  • رعایت قوانین کوچک، امکان شکستن قوانین بزرگ را فراهم می‌کند

 

  • در برابر درد،‌ قهرمان بی‌ قهرمان.

 

  • کار اساسی جنگ انهدام است، نه لزوماً انهدام نفوس که انهدام تولیدات ناشی از کار انسان، جنگ راهی است برای خرد و خاکشیر کردن یا به طبقه‌ی فوقانی هوا ریختن یا در اعماق دریا غرق کردن موادی که در صورت بقا به استخدام توده‌ها در می‌آمد و آن‌ها را به رفاه فراوان می‌کشید و، در دراز مدت، زیادی هوشیارشان می‌کرد.

 

  • نمی‌فهمید که چیزی به نام خوش بختی وجود ندارد، و یگانه پیروزی در آینده‌ی دور، زمانی دراز پس از مرگ غنوده است.

 

  • همواره با جمعیت فریاد بزن. تنها راه مصون ماندن این است.

 

  • به ریسمان لحظات چنگ زدن و چرخانیدن دوک حالی که آینده‌ای از پی نداشت، غریزه‌ای شکست ناپذیر می‌نمود، درست مانند ریه‌های آدم که تا هوا وجود دارد نفس بعدی را فرو می‌دهد.
۲۶ آبان ۹۲ ، ۱۲:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

داستان یا شعری که کنش اصلی آن «زلزله» باشد.

زلزله بود! نه از زلزله‌هاکه در اخبار می‌بینم یا نه از نوع بمی‌اش که خیلی تلخ است( اتفاقاً برعکس خیلی هم شیرین بود). نه با همه این‌ها فرق داشت. خبرگزاری ها از قول کارشناسان زمین‌شناس که تا دیروز هیچکس و هیچی هم تره برایشان خرد نمی‌کرد کلی نظریه را مخابره کرده بودند که یک به یک  بنده حقیر که فی الحال در تکه‌ای از این زمین بخت برگشته میزیم ( که خوشبختانه یا متأسفانه هنوز هم منقرض نگشته‌ام) بیان می‌دارم:

-       به گزارش خبرگزاری جَخِخٌ ( جنگ خیلی خوبه) به نقل از یک فرمانده‌ آمریکایی در پی یک جنگ اتمی بین ایالات متحده آمریکا، چین و روسیه در نقاط مختلف کره زمین لرزه‌هایی خیلی شدید بوجود آمد که این اتفاق باعث جدا شدن تکه‌ای از کره زمین شده است

-       به گزارش خبرزگزاری مَز شَخ کَد (ما زمین شناسان خیلی کارمون درسته) : یک دانشمند ژاپنی مرفه که به همین دلیل مرفه بودنش یارانه‌اش قطع شده بود برای گرم کردن آب حمام خانه‌اش شروع به حفاری زمین کرده و وقتی لوله‌ی آب خانه‌اش را به هسته زمین رسانده، دمای هسته زمین 000.001.368 درجه سانتیگراد پایین آمده و تکه‌ای از زمین قطع شده و به صورت قمر مصنوعی شروع به چرخیدن برخلاف جهت عقربه‌های ساعت به اطراف زمین کرده است.

 

سایت‌های این خبرگزاری‌ها را مرور کردم و در حال تعجب برای رفع اجابت مزاج به دستشویی  می‌رفتم که تمام این حیرت را یک جا خالی کنم اما با منظره‌ عجیبی روبرو شدم.همسایه کفتر بازمان نبود و اینکه دیگر از بوی خوش بنگ افیونی که آن یکی همسایه استعمال می‌کرد هم خبری نبود و متأسفانه آن یکی همسایه که دختر داشت هم نبود! . با تأثر فراوان (از دوری دختر همسایه) رفتم دستشویی و از دست تمامی آن حیرت‌ها( که به گمان بر سر یکی بدبخت‌تر از خودم فرود می‌آیند) خلاص شدم

برگشتم به داخل و خبر دیگری که از گوشی موبایل به من مخابره شده بود را خواندم :

-       دارن حقوقا رو می‌دن زودتر بیا اگه از دستت بره معلوم نیست دوباره کی بتونی بگیری.

خبر  ناراحت کننده‌ای بود یک ماه از خواب صبحت بزن، هفت- هشت ساعت یک مشت آدم را تحمل کن و درست زمانی که می‌خواهند مزدت را بدهند بدون دختر همسایه بر خلاف عقربه‌های ساعت دور زمین برای خودت الکی بچرخی. کلی به روزگار فحش دادم، علی‌الخصوص به این غربی‌ها و ژاپنی‌هایش. یک بار نشد این فلان فلان شده‌ها را ببینم و لمس کنم و  لااقل بپسرم چرا این همه بلا باید سرمان بیاورند. آخر این که نشد از دور هر بلایی خواستند سر ما بیاورند و ما هم نتوانیم یک مشت بهشان بزنیم!

دیگر مست خواب بودم و می‌دیدم با سرعت زیادی دارم دور یک دایره نصفش آبی، نصفش خاکی می‌چرخم. ( به گمان داشت آرزوی چندین ساله‌ام برآورده می‌شد دیدار و درگیری با آن‌هایی که این همه بلا سرمان آورده بودند)

با صدای دینگ و دونگ  کامپیوتر از خواب بیدار شدم، رفتم سراغش ببینم چه مرگش شده و  چرا سر و صدا می‌کند دیدم تو فیسبوک  کسی به اسم "پدر بزرگ" درخواست دوستی داده! قبول کردم.

باورم نمی‌شد خود خدا بیامرز پدر بزرگ بود!رفتم روی صفحه‌اش کلی عکس از خودش گذاشته بود، زیر یکی از عکس‌ها نوشتم :

-       به به پدر بزرگ عینک و سمعک جدید مبارک :)

در جواب نوشت

-       ابله! این که عینک نیست گوگل گلسه اونم سمعک نیست هدفون آیفون 5s امه

۲۴ آبان ۹۲ ، ۲۰:۲۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

مجید

جرئت می‌خواهد مثل تو بودن

رک راست حرفت را بزنی و راحت..

دوست داشتم جای تو بودم 

مثل تو و راحت..

آرامش 

هر حرفی رو راحت زدن

مجید جان وبلاگت رو دوست دارم

به خاطر ساده بودن، مثل خودت راحت حرف زدن و راحت شدن

ادامه بده مجید جان

ساده دوستت دارم، به سادگی خودت، به وجود یک دست و زلالت.

همیشه باش، همیشه بنویس، از بودن خودت هم در عذاب نباش، تو همینی هستی که هستی بقیه باید فکری به حال خودشون کنن.

راحت یا راهت!! مهم نیست «ح» یا «هـ» مهم اینه که خودت هستی

۲۴ آبان ۹۲ ، ۱۹:۲۴ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

بازگشته

 

 

نوشته احمد شاملو

به صادق هدایت تقدیم می‌شود.     ا.ش

برای آنکه وضعش را حس کند، به فکر کردن نیازی پیدا نکرد. یادش آمد پیش از مرگ، وصیت کرده است که جنازه‌اش را در تابوت پولادین به قعر چاهی بیندازند و چاه را به سنگ و ساروچ پرکنند. یادش آمد به پسرهایش گفته است:

-    من نمی‌خواهم دیگر به دنیا برگردم... دلم نمی‌خواهد گوساله‌ها، بزها و آدم‌ها، گیاهی را که از گور من می‌روید و من با شیرة نباتی آن در ساقه و برگش می‌دوم چرا کنند.... دوست ندارم کرم‌ها، افعی‌ها وعقرب‌ها به گور من را ببرند و درگوش و چشم من تخم بگذارند، از گوشت من تغذیه کنند و اجزای مرا با خود به دنیا برگردانند. مرا در صندوقی پولادین به قعر چاهی بیندازید و چهار جانب صندوق را به سنگ و ساروج پر کنید...

و به یادش آمد که سرانجام در رخوت و سنگینی دَم‌ دار و عرق کردة ظهر یک روز بهار مرده است.

او خود به تمام این اتفاقات مسخره ناظر بود: مثل آن که این همه را از پس دیوار بلورینی تماشا کرده باشد...

ادامه مطلب...
۱۶ آبان ۹۲ ، ۱۳:۱۶ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند
پنجشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۲، ۰۱:۱۶ ب.ظ قاسم فرهمند
کودکان تخته سیاه

کودکان تخته سیاه

از صفحه‌های خالی وحشت دارم کلاً میترسم ازشون، یاد روزای امتحان املاء دبستان می‌افتم و ترس از اینکه، اگه خالی بره یک صفر بزرگ و امضای درهم و برهم معلم و تهدید! پس برای همین می‌نویسم که سیاه بشن بدون توقف، حالا هر چی شد حداقل سفید نباشه.

دستشان درد نکند آن معلم‌ها و آن روزهای نحس مدرسه که بالأخره باب نوشتن را بر من باز نمودند، اجرشان با آلات و ادوات اعراب در این دنیا!!

از هرچه بگذریم سخن از درد برای دل بهتر است. اما نه مثل همیشه، این بار خنده‌هایی که زهر بر لب می‌نشانند.

بله در ایام کودکی بودیم... مدرسه، زندان، دیوار، در ...

ادامه مطلب...
۱۶ آبان ۹۲ ، ۱۳:۱۶ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

شب سایه

صد و سی و هفتمین شب از شبهای مجله بخارا به بزرگداشت ه.ا.سایه ( هوشنگ ابتهاج) اختصاص داشت که با همکاری مؤسسه فرهنگی هنری ملت، دایر‎المعارف بزرگ اسلامی، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار و گنجینه پژوهشی ایرج افشار غروب یکشنبه ۵ آبان ماه ۱۳۹۲ در کانون زبان فارسی و با حضور سیمین بهبهانی، پوری سلطانی، محمدرضا شفیعی کدکنی، شهرام ناظری، داریوش طلایی، یلدا ابتهاج ، محمد افشین وفایی و پیامی از محمود دولت آبادی برگزار شد.

 

"به همه خانم‎ها و آقایان سلام می‎کنم. مثل این که این دفعۀ دوم است .این روزها یک چیز تازه‎ای دارد رسم می‎شود. مرده‎ها زنده می‎شوند. یک بابایی در سردخانه دوباره بعد از به دار کشیدن زنده شده. حالا هم در این مراسم که باید در غیاب من صورت می‎گرفت خود صاحب عله دارد صحبت می‎کند . سومی‎اش چه خواهد بود؟ به هر صورت، این هم مغتنم است. خوبه که آدم ببیند پشت سرش چه می‎گویند. البته باید این را در نظر بگیریم که به هر حال وقتی من اینجا نشسته‎ام، یک مقدار تعارفات هم در این حرف‎ها هست. دربست این حرف‎ها را نپذیریم. بعد از روز واقعه معلوم می‎شود، بعضی از دوستان میدان وسیع‎تری پیدا می‎کنند برای تاخت وتاز و حق هم دارند. شناختن من کار مشکلی نیست. ما آدم‎های صاف و ساده‎ای هستیم که به معنای واقعی از پشت کوه آمده‎ایم. این کوه بلند البرز ولایت مرا از ولایت خیلی‎ها جدا می‎کند. آدم‎های ساده شناختنشان هم ساده است. بعضی‎ها بیخود زحمت می‎کشند که نکته‎هایی پیدا بکنند و بگویند. نگفته هم معلوم است. چیز مهمی نیست. ولی خوب من موافقم و این روزها هر چه گفتم از باور خودم گفتم و با صداقت خواهم گفت. هیج چیز را به خودم نبستم. هیچ ادایی درنیاوردم. تنها توفیق من است و تنها چیزی است که می‎توانم به آن ببالم. باقی فرعِ قضیه هست.  یک مهارت‎هایی هست که آدم‎ها در طول زمان کسب می‎کنند و هر مهارت هم در جای خودش قیمتش از بقیۀ مهارت‎هاست. در زمستان سرد شما به یک اتاق گرم احتیاج دارید، آن استاد حلبی‎ساز که با چند تا ضربه به لوله خرطومی یک لوله بخاری برای شما درست می‎کند، با زاویه‎های لازم، این کار در آن لحظه از هزار تا دیوان شعر مهم‎تر است. مهارت‎ها قابل کسب است، آن چیزی که گوهر اصلی است، آن قیمت دارد . خوش به حال کسانی که می‎توانند این مهارت‎ها را تا آن جا که ممکن است حفظ کنند یا بیان کنند. مهارت آن موقعی ارزش دارد که در بیان یک چیز با ارزش باشد وگرنه چیزی است . به حضور شما عرض کنم، منِ از پشت کوه آمده چیزی ندارم که بگویم. به هر حال خیلی ممنونم از همه."

 

بزرگداشت سایه

۰۷ آبان ۹۲ ، ۱۵:۰۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

Title-less

رخش زیبا ، رخش غیرتمند ،

رخش بی مانند

با هزارش یادبود خوب خوابیده است

آنچنان که راستی گویی

آن هزاران یادبود خوب را در خواب می دیده است.

 

 

 

  

 


از  زنده یاد مهدی اخوان ثالث

 

 

 

 

۰۶ آبان ۹۲ ، ۱۳:۰۶ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند