بچه‌هاش را دیده بود که چطور احمقانه به پر و پای گوشت و استخوان و روده و آلت تناسلی پژمرده‌ئی که تا چند روز دیگر می‌باید بگندد و تجزیه شود و خراطین و عقرب و موش از آن بخورند و برای گندیدن و تجزیه شدن آماده شوند می‌پیچیدند و پدرپدر گویان مانع می‌شدند که حمال‌ها و مرده‌خورها بازماندة کرخ و مسخرة او را با تابوت پولادین بگذارند.

زنش را دیده بود عقب مجری جواهری می‌گردد که پسر بزرگترش ساعتی پیش‌تر ربوده بود.

نوکر باوفایش را دیده بود که توی دالان، کلفت همسایه‌ را بوسید و به‌اش گفت:

-    یه دس لباس خوبشو در برد‌ه‌م. حالا واسه عروسیمون لباس نو دارم...

همة این زور زدن‌های خنده‌آور و، این حرص‌ها و این شادمانی های احمقانه را از پشت چیزی مثل یک دیوار بلورین که میان او و باقی دنیا حائل شده بود تماشا کرده بود و خندیده بود و باز به یادش آمد که وقتی باقی بچه‌ها به کمک مادرشان خبر شدند که برادر بزرگه مجری جواهر را در برده همه‌شان درد بی‌پدری را فراموش کردند و به خود پرداختند و نعش او بر زمین ماند. این‌ها همه را دیده بود و آنوقت در عین حال که از بی‌کسی و تنهایی جنازه بی‌شعور و بی‌ادراک شخصیت والای خود به خنده درآمده بود دلش به بی‌کسی و تنهایی او سوخته بود و چون خواسته بود که خودش جنازه خود را به تابوت پولادین بگذارد دریافته بود که نمی‌تواند. دریافته بود که دستان بی‌وجود او دیگر مشتی جز خاطره نیست و شخصیت مستقل و سطح اتکایی ندارد و دریافته بود که اگر پدر مرده‌هایش به فکر جسد بی‌شعور و جسد سنگین او نباشند او به شخصه هرگز نخواهد توانست مامازی زندگی خود را در تابوت پولادی بگذارد.

... به اینجا که رسید، چیزی دیگری، چیز مهمتری به یادش آمد.

یادش آمد که در همان هنگام به ناگهان از بی‌غیرتی پدر مرده‌های خود احساس رضایتی کرده بود:

تا زنده بود، از زندگی بیزاریش می‌آمد... دلش می‌خواست که وقتی که مرد، دیگر به دنیا برنگردد... حتی به بچه‌هایش سپرده بود که او را در تابوت پولادی سمنت و ساروج کنند تا کرم و خراطین واقعی به گورش راه نبرند و از گوشت و کثافتش تغذیه نکنند و اجزای تجزیه شده‌اش او را به دنیا زنده‌ها باز نگردانند...

تا زنده بود و میان زنده‌ها می‌گشت این طور بود. دلش نمی‌خواست پس از مرگ با شیره نباتی یک علف هرز، یک شوکه ، یک خار‌خسک، یک خر زهره، در ریشه و ساق و برگشان بگردد و به دندان یک بز، یک گوساله، یک تخم و ترکه آدمیزاد چرا شود، به گوشت گرم و زنده و قرمز مبدل شود تا دوباره از نیش سوزن و نیش زن و نیش زندگی تأثر بگیرد....

تا زنده بود... بله. اما فقط «تازنده بود»! ... و همینکه مُرد و لشش سنگین و احمق و بی‌تأثر روی زمین ماند تا یتیم مانده‌هایش بیایند و به وصیتش عمل کنند، بیایند و او را توی صندوق پولادی ته چاهی بیاندازند و دورش سمنت و ساروج بریزند،... همینکه مرد و چون خاطره‌اش که شخصیت قابل لمس و سطح اتکا نداشت از پشت دیوار بلورینی که دیگر میان او و دنیای زنده‌ها حائل شده بود، به تماشای زنده‌های احمقی ایستاد که به دنبال مجری جواهر دور حوض ترکیدة خانه می‌دویدند، به ناگاه مردی که مرده بود در تابوت پولادین خویش – در تابوتی که دور و برش دوغاب و شفته چندک زده سنگ‌ها را بغل کرده خشکیده بودند- به خاطره مرگ خود که چون روده درازی به میخ چفت  ورزة تابوت آویزانش کرده بود نگاهی کرد و آهی کشید و برای آزمایش، به دیواره تابوت مشتی زد که صدایی از آن در نیامد – انگار که هیچ چیز به کلی هیچ چیز به دیواره تابوت اصابت نکرده باشد. بعد کوشید به خود بنگرد، اما تاریکی مانع شد. لکن دور از خود، دور از جنبش و تفکر وجود محو خویش که سطح اتکایی نداشت، جنبش زنده‌تری احساس کرد.

حتی توانست به گمان دریابد که این جنبش دو جانور سیاه و سمی و تیز دندان است که حاصل تفکیک و تجزیه جسم کهنه اوست. حتی توانست آن دو را در مغز خود- در تمام وجود که می‌بود... به زیر آفتاب روشن و  پر طراوت بیرون- به سرزمین اجنه و گاوها و زنان هدایت کنند. و آن هر دو را در روشنایی روی زمین بشناسد. توانست با فرزندان دیگر پدرش – که غیر از خود او و لکن با او از یک تبار و یک ریشه بودند – آشنا بشود: توانست آن دو مار سیاه را که از گوشت‌های پوسیده و دندان‌های فروریخته او مهره و گوشت گرفته بودند و نخستین قطره‌های بلوغ

که در کمرگاهشان می‌جوشید جسة جهنمی آن هر دو را به یکدیگر چفت کرده بود بشناسد، درکشان کند...

****

در یک آن، میل به جفت و زندگی، میل به آفتاب و باد و آب در او تپید.

آن وقت، با تمامی روح خویش- با تمامی آنچه می‌بود- در نرینه مار گنجید، و از منفذ قفل تابوت به در خزید. و به کمک جفت، از میان رخنه‌های دوغاب و شفته که سنگ‌ها را به بر کشیده، خشکشان زده و ماتشان برده بود، راهی گشود و به سرزمین زنده‌ئی که از آفتاب حرارت و نور می‌گرفت پای نهاد و کنار ستونی از پشم که بر آن کتیبه‌ئی بود به ماده مار در آویخت. کتیبه‌ای که بر آن اینچنین نوشته بود:

« این آرامگاه از آن کسی است که از دنیا گذشته است...

کسی که دیگر نمی‌خواهد، نه در سنگی، نه در ماری و نه در گزنه‌ای زنده بماند!»

و ماده مار را به زیر خود کشید و کمرگاه‌اش را به بازو گرفت و در او دخول کرد. و همچنان که در او می‌تاخت، و میل به زندگانی و خانه و زاد و ولد درته چشمانش می‌درخشید و زهر بوسه از نوک دندانش می‌چکید، با خود چنین اندیشه کرد :

-       جفتم تخمی خواهد نهاد ... در اینجا، هم بر این قلة «جی جی لا لا» لانه‌ای خواهم کرد و دور از آدم ها و جنیان که دشمن مارانند، زندگی خواهم گرفت. و از کوچک پاره‌های مرمرین که تشنگی فرو می‌نشاند، به فرزندان خویش میراثی گران خواهم نهاد[1].... آنگاه بومیان ایالت »جاجاهی‌جا» به نسل‌های آینده پیام خواهم فرستاد که:

« از قله جی‌جی‌لالا هراس داشته باشید، ای فرزندان ما! آنجا از پشم ستونی هست. و بر آن به خط بوالعجایب سخنی نوشته است که، از اولاد آدم هیچ کس را به راز آن آگاهی نمی‌تواند بود... ای فرزندان ما از قله جی‌جی‌لا‌لا هراس داشته باشید و از ماران سیاه بپرهیزید! از جی‌جی‌لالا و ماران سیاه، و از آن کسان که به زندگی بازگشته باشند!»

از کتاب هفته شماره 8



[1] . معروف است که مار، سنگ‌های کوچک و صاف مرمر را به لانه خود می‌برد و برای رفع تشنگی زبان خود را روی آن‌ها قرار می‌دهد.