نوشته احمد شاملو
به صادق هدایت تقدیم میشود. ا.ش
برای آنکه وضعش را حس کند، به فکر کردن نیازی پیدا نکرد. یادش آمد پیش از مرگ، وصیت کرده است که جنازهاش را در تابوت پولادین به قعر چاهی بیندازند و چاه را به سنگ و ساروچ پرکنند. یادش آمد به پسرهایش گفته است:
- من نمیخواهم دیگر به دنیا برگردم... دلم نمیخواهد گوسالهها، بزها و آدمها، گیاهی را که از گور من میروید و من با شیرة نباتی آن در ساقه و برگش میدوم چرا کنند.... دوست ندارم کرمها، افعیها وعقربها به گور من را ببرند و درگوش و چشم من تخم بگذارند، از گوشت من تغذیه کنند و اجزای مرا با خود به دنیا برگردانند. مرا در صندوقی پولادین به قعر چاهی بیندازید و چهار جانب صندوق را به سنگ و ساروج پر کنید...
و به یادش آمد که سرانجام در رخوت و سنگینی دَم دار و عرق کردة ظهر یک روز بهار مرده است.
او خود به تمام این اتفاقات مسخره ناظر بود: مثل آن که این همه را از پس دیوار بلورینی تماشا کرده باشد...