۱۴۲ مطلب توسط «قاسم فرهمند» ثبت شده است

هر لحظه به شکلی بت عیار بر آمد ، دل برد و نهان شد

هر لحظه به شکلی بت عیار بر آمد ، دل برد و نهان شد

هر دم به لباس دگر آن یار برآمد ، گه پیر و جوان شد

گاهی به تک طینت صلصال فرو رفت ، غواص معانی

گاهی ز تک کهگل فخار برآمد ، زان پس به میان شد

گه نوح شد و کرد جهانی به دعا غرق ، خود رفت به کشتی

گه گشت خلیل و به دل نار برآمد ، آتش گل از آن شد

یوسف شد و از مصر فرستاد قمیصی ، روشنگر عالم

از دیده یعقوب چو انوار برآمد ، تا دیده عیان شد

حقا که همو بود که اندر ید بیضا ، می کرد شبانی

در چوب شد و بر صفت مار برآمد ، زان فخر کیان شد

می گشت دمی چند بر این روی زمین او ، از بهر تفرج

عیسی شد و بر گنبد دوار برآمد ، تسبیح کنان شد

بالجمله همو بود که می آمد می رفت هر قرن که دیدی

تا عاقبت آن شکل عرب وار برآمد ، دارای جهان شد

منسوخ چه باشد ؟ چه تناسخ به حقیقت ؟ آن دلبر زیبا

شمشیر شد و در کف کرار برآمد ، قتال زمان شد

نی نی که همو بود که می گفت انالحق ، در صوت الهی

منصور نبود آنکه بر آن دار برآمد ، نادان به گمان شد

رومی سخن کفر نگفته است و نگوید ، منکر نشویدش

کافر بود آن کس که به انکار برآمد ، از دوزخیان شد

 

 

بشنوید با صدای خلیل عالی‌نژاد


دریافت

۰۲ مهر ۹۲ ، ۱۵:۰۲ ۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

دو داستان کوتاه و خواندنی!

خدمت وظیفه

واگن سیاه

۱۹ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۱۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

شاعر مردم!

عالیه می‌نویسد:

در آن وقت در وزارت دارایی کار می‌کرد. اغلب روزها به هوای اداره بیرون می‌رفت ، امّا به اداره نمی‌رفت، در خیابان ناصریه او را می‌دیدند که ایستاده پشت شیشه‌ی کتابفروشی‌ها و کتاب‌ها را وارسی می‌کند.

مثل معمول ظهر می‌آمد منزل و کم‌کم شروع کرده بود که از غذاها ایراد بگیرد و گاهی هم قهر می‌کرد و ناهار یا شام نمی‌خورد. گاهی زمزمه می‌کرد چندی بعد مجسمه‌ی مرا می‌سازند و ما را به شهرها دعوت می‌کنند و مردم به استقبال ما می‌آیند و گل نثار ما می‌کنند. برای این که من شاعر مردم هستم و تو هم زن شاعری.

من هم میخواستم گفته‌های او را باور کنم ولی مثل این که کسی در خفا به من و او می‌خندید. بالاخره فهمیدم این مقدمه برای این است که آقار رفته به مستشار وزارت دارایی گفته من شاعرم، کار من شعر گفتن است نه بایگانی، من نمی‌توانم این کارها را بکنم. او را به میل خودش منتظر خدمت کردند. با ماهی 9 تومان.

 

۱۶ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

یادداشت‌های روزانه نیما یوشیج (در بچگی و جوانی گولی که خوردم)

دوما در سه تفنگدار (جوانی گلی است که میوه آن عشق است) مرا گول زد و عشق را خواستم بی‌آلایش قبول کنم.

پیرتولی در آزیاده یادم هست (پیوسته شو با هر زن بدعملی، بعد هم سایر چیزها درمان می‌یابد.) مرا گول زد ولی نمی‌گویم شاتوبریان  (من در روی زمین تنها هستم) مرا بشکست دعوت کرد، و عرفان قبلاً در من تأثیر خود را بجا گذاشته بود. و اکنون می‌فهمم (بعد از مدت‌ها که آن اثر را بد می‌گفتم) زندگی اساساً آدم‌هایی را که جان می‌کنند باید به طرف انزوا ببرد.

درد زندگی، فقط دردی نیست که از اجتماع بر می‌خیزد، درد بیرون شدن و به درک واصل شدن از همین اجتماع پر درد است. درد خیّامی است، درد ابوالعلا پیش از خیام، که خیام از او و از پیشینیان او متأثر شده است.

ولی این درد زندگی است، و شاتوبریان که نزدیک به این مقام شده مرا گول نزده، خیام و ابوالعلا و سایر قدما و شعرای جاهلیون و غیر مرا گول نزده‌است. این گول را من از طبیعت زندگی خوردم و باید باشد. گول بد را من از آن دو نفر اولی خوردم. نسبت به آن فطرتی که قراردادهای اجتماعی در من ساخته بود.

سال شصتم عمر من است. چقدر خفیفم، اندازه یک پیشخدمت حقوق می‌گیرم آن‌هم در این دو سال اخیر (سابقاً شصت تومان حقوق من بود) با همه وارستگی خودم باید بگویم برای سیر کردن شکم چقدر باید خفت برد.

۱۳ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

تکه‌هایی از اشعار کتاب گلهای رنج اثر شارل بودلر

ای درد، ای درد، زمان زندگی را می‌خورد

و دشمن نامرئی که قلب ما را می‌جوید

با خون ما بزرگ می‌شود و قدرت می‌گیرد.

-----------------------

چقدر احمقانه است بنای کاخ آمال بر روی قلوب لرزان

عشق و زیبائی چون جامی می‌شکنند

و فراموشی آن‌ها را درون سبد خود می‌ریزد

و بسوی ابدیت می‌برد.

-------------

دنیا در برابر روشنایی چراغ چقدر بزرگ

و در چشم خاطرات چه اندازه کوچک است.

 -----------

ای مغزهای کودکانه همه جا بی‌آنکه خود بجوییم

از بالا و پائین، مناظر ملال انگیز

گناهان جاوید دیدیم

...

زن برده‌ای پست و مغرور گیج بود

نه لبخندی به لب داشت و نه از سرنوشت خود اظهار اندوه می‌کرد

مرد، ستمگرِ پرخوری شهوت ران، خشن، حریص

برده‌ی برده و جویباری بود که در آن گنداب

چکه چکه فرو می‌ریخت

_ .....

ای مرگ، ای ناخدای پیر، هنگام عزیمت فرا رسیده است

لنگر برگیر

این سرزمین ما را ملول ساخته، ای مرگ

بار سفر بربندیم

________

بازوان من که برای

هم‌آغوشی با ابرها گشوده بودم

از بن قطع شد.

۱۱ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۱۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

تیکه کتاب 2

جوانی... جوانی... کجا می‌گذارد که آدم به جان خودش فکر کند.

لرزیدیم و یک پیرهن گوشت از تنمان ریخت

وقتی صدای خود را با صدای دیگران در می‌آمیزی، چنان است که گویی به قلاب ماهی‌گیری بند شده‌ای.

۲۰ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

تکه‌ای از کتاب داغ ننگ

راستگو باشید! راستگو باشید! راستگو باشید!

صورت حقیق خود را بیروی و ریا به جهان نشان دهید و اگر نمی‌توانید بدترین قیافه واقعی خود را بدنیا نشان بدهید، لااقل خطوط واقعی قیافه خود را به مردم بشناسانید تا مردم باطن شما را از ظاهرتان استنباط کنند!

۱۳ مرداد ۹۲ ، ۰۴:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

فریب

مونس و همدم؟!!

نه، نه باید عاقل‌تر از این باشی

تنها هم‌آوازی

حتی خری چون خود !!

۱۳ مرداد ۹۲ ، ۰۳:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

ندارد!

چشمان تو نیست، خوابم نمی‌برد

آن گهواره اشک می‌لغزید به چشم تو

بر بستر تبم

تا خوابم رود

یادم نمی‌رود.

۱۸ تیر ۹۲ ، ۱۶:۱۸ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

روزگار

 دیگر روزگار...

این شوره‌زار غم

حتی با دعای تر

نانی نمی‌دهد.

۱۸ تیر ۹۲ ، ۱۶:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند