برو ای مرد، برو چون سگ آواره بمیر
که حیات تو بجز لعنِ خداوند نبود
سایه شوم تو جز سایه ناکامی و رنج
به سرِ همسر و گهواره فرزند نبود
ناشناس از همه بگذشتی و در مُلکِ وجود
کس زبانِ تو ندانست و روانت نشناخت
سنگِ ره بودی و جز نفرت خلقت نگرفت
چنگِ غم بودی و جز پنجة مرگت ننواخت
کس ندانست، که در پرده هر خنده گرم
نالهها خفته تو را، زانهمه اندوهِ دراز
کس ندانست که در ظلمتِ حرمان و دریغ
دشنهها خورده تو را، بر تن تبدار نیاز
کس ندانست، ندانست و نپرسید که چیست
آن هوسها که فروخفته به روحِ تو خموش
آن دُمَلها که روانِ تو بیازرده ز درد
آن عطشها، که شکیب تو بیاورده به جوش
تشنهای بس که به آغوش گنه رفتی و باز
آمدی تشنهتر از روز نخستین به کنار
همسرت، ناله برآورد که: « ای اف به تو شوی»!
دلبرت، چهره برافروخت: «که ای تف به تو یار»!
زن و معشوقه شگفتا! که ازین هر دو، به عمر
کس به غمخانه تاریکِ نهادت نرسید
این، سر از رشک بگرداند و فغانت نشنود
وآن رخ از خشم بتابید و به دادت نرسید
وای بر حال تو ای مرد که در باور خلق
آنچه مقبول نشد، قصه جانسوز تو بود
آن که زد بوسه به هر درگه و سامان نگرفت
آتشین عشقِ سیهکام و سیهروز تو بود
از فریدون توللی