زَهر است
تلخ است
سخت
و دشواریش را
شانههایم تحمل نیست
چه ساده بازی زندگی را به تو میبازم
هنوز چند قدمی در صفحه ی حیاط خانه نرفتهام
مات خیال تو میشوم...
در کویر جنونم و آرزویم
غرقه شدن در گیسوان مواج توست
باز دیدن خودم
در آیینه چشمان بی زنگار توست
یک پله تا به جنون؟
یا زِ دیده ریختن خون؟
مردن و زنده شدن در ثانیهها؟
محو شدن در خاطرهها؟
نفس از یاد بردن؟
مردن و نیست شدن؟
گریههای بی امان؟
یا دیوانه شدن در یک آن؟
آری ...
چه معمای شگرفی است
دیدن و نابود شدن
دیدن و نابود شدن
خواب دیدم من و تو باهم آدم برفی میسازم
بیدار که شدم نه تو بودی نه آدم برفی
فقط یک آدم دودی مانده بود با یک مشت ته سیگار!
گم شدهام
بی تو
در میان پاره های آهنهای متحرک
بوق های ممتد و اعداد قرمز
اعداد درشت و فحش های ناب
گم شده ام
شبهایم را گم کرده ام
و شعرهای ناگفتهام را
دیگر مجالی نیست
تا خیالت را شبها ببوسم
یاد کن مرا
که رسم است در این شب
از مردگان یاد شود
بوی متعفن سلاخی روح
بر عرق جبین گره خورده مردمان شهر
کودکی آواره آن سو ترک
فریاد های ممتد مادر..مادرم
مادر چادرش سیاه تر از رنگ شب
دل مرده چون یک کوه یخ
آرام آرام ذوب میشد
در کورهای از درد وغم
دست بر چهره میکشم
صورتم را خواهم بر کنم
کاش میشد..کاش..اما
تنها دیده بر هم مینهم
تا نبینم
مرگ یک رویا .. یک آرزو
یک خواهش
همین
یک بستنی!
تا با خوردنش کودک لحظهای فراموشش شود
آن خانهی منحوس را
آن طعم گس مسموم دود را
آن ذغال های سیاه چون بخت خویش
آن منقل و آتش را
این نگاه تحقیر آمیز مردمان شهر را
آن پدر آن اژدها آن ضحاک را
چشم گشودم دیدم کینهای داغ
پر کردهاست جای اشک چشمان کودک را
آری او همان کودک بود
قاتلی که دیروزش به دار آویختند
آهای ای که آشیان به آتش کشیدهای
آن روشن، ستاره نیست
آن حتی خیال ستاره نیست
آنجا چشم روشن گرگ پیر
به انتظار دریدن است
بگذار بعد از طلوع مرگ روشن من
آن زمان که آسمان
تلألوء هزار دشت لاله سرخ
به ایست
آن روشن،ستاره نیست
انتهای افق است
همه چیز پیدا وناپیداست
تاب تحملش نیست
سنگینی میکند جهان را
دشت را دریا را کوه را
اثر و وجودی نیست
جهان را سنگینی میکند
بشر مفلوک را
تاب تحملش نیست
انتهای افق است
همه چیز پیدا وناپیداست
همه چیز پیدا....