غول و زنش و ارابهاش
(نیما یوشیج)
غول و زنش و ارابهاش بیابانهای خالی و خشک را طی میکردند.
گاهی در تاریکی چرخهای ارابهی آنها از روی تهماندههای دیوارهای خاکی میگذشت؛ جاهایی که یکوقت آباد بود و بعدها به دست همکارهای خودشان خراب شده بود – و آنها خیال میکردند که به آب و آبادانی نزدیک شدهاند، اما هنوز خیلی راه داشتند و هر دو فکر میکردند چقدر زمین و خاک در دنیا پیدا میشود. اگر مالک همهی آن زمینها بودند و آب به آنها سوار میکردند، چه میشد؟
این فکر غول و زنش را خستهتر و بیحوصلهتر میکرد. غول، شلاقش را در هوا چرخ میداد و به جان اسبها میافتاد و با بیحوصلگی شلاق میکشید و داد میزد: «یالله جان بکنید.» و اسبها که هر چهارتا غرق در عرق گرم بودند، یورتمه میرفتند. خستگی و وارفتگی از رفتار و حرکات غول و زنش، که در بغلدست او جا داشت، و از دستوپا برداشتن اسبها با تلق و تلوق ارابهشان در روی قلوه سنگها پیدا بود. ولی این خستگی و بیحوصلگی برای غول و زنش خالی از کیف خواستنی و گوارایی نبود. با ولعی که برای دست یافتن به چیزهای حاضر و آماده در دلشان بود، به این بیابان گردی عادت داشتند.
فقط گاهی زن غول، شانه بالا میانداخت و منباب اینکه برای شوهرش ناز میکند، تنش را به تن او میمالید و خمیازه میکشید و غول سر تکان میداد. همینکه از دور روشنایی چراغی به چشمشان خورد، در تاریکی چشمهایشان مثل گل آتش سوزد و در پایان راه به خانه و باغ آبادانی رسیدند.
در این باغ و آبادانی چند خانواده در رفاه و امن و قاعدهی معینی، آن جور که دلشان میخواست، زندگی میکردند. حالا که شب شده بود درها را بسته بودند و در پناه درختها، چراغها از داخل در آن روشنایی سبز رنگ داشتند، به استراحت و کارهای شبانهشان مشغول بودند و در میان سروصداهای نشاطانگیز گاهی یکصدا بر صداهای دیگر استیلا مییافت و به نظر میآمد دوشیزهی دلربائی مانند دایره، در روی دست میچرخد. از بیرون، در پیرامون درختها، بوی تند سوختههای هیزم کاج و سقز میآمد.