عالیه مینویسد:
در آن وقت در وزارت دارایی کار میکرد. اغلب روزها به هوای اداره بیرون میرفت ، امّا به اداره نمیرفت، در خیابان ناصریه او را میدیدند که ایستاده پشت شیشهی کتابفروشیها و کتابها را وارسی میکند.
مثل معمول ظهر میآمد منزل و کمکم شروع کرده بود که از غذاها ایراد بگیرد و گاهی هم قهر میکرد و ناهار یا شام نمیخورد. گاهی زمزمه میکرد چندی بعد مجسمهی مرا میسازند و ما را به شهرها دعوت میکنند و مردم به استقبال ما میآیند و گل نثار ما میکنند. برای این که من شاعر مردم هستم و تو هم زن شاعری.
من هم میخواستم گفتههای او را باور کنم ولی مثل این که کسی در خفا به من و او میخندید. بالاخره فهمیدم این مقدمه برای این است که آقار رفته به مستشار وزارت دارایی گفته من شاعرم، کار من شعر گفتن است نه بایگانی، من نمیتوانم این کارها را بکنم. او را به میل خودش منتظر خدمت کردند. با ماهی 9 تومان.