۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تیکه کتاب» ثبت شده است

داستان کوتاه دهلیز

دهلیز

فاجعه از وقتی شروع شد که مادر بچه ها از حمام برگشت و پا گذاشت روی خرند خانه و دید که سه تا بچه هاش تاقباز افتاده اند روی آب حوض . بعد از آن را هم که همسایه ها دیدند و شنیدند و خیلی هاشان گریه کردند .
غروب که هنوز همسایه ها توی خانه ولو بودند با دو تا پاسبان و یک پزشک قانونی و مادر بچه ها داشت ساقه های نازک لاله عباسی و اطلسی باغچه را می شکست و خاک باغچه را می ریخت روی سرش . بابای بچه ها مثل هر شب آمد . از میان زن ها که بچه به کول ایستاده بودند توی حیاط و کوچه جولون می دادند رد شد . از جلو اتاق اولی که بچه هاش را کنار هم دراز به دراز خوابانده بودند گذشت و رفت توی اتاق دومی و در را روی خودش بست .
همه دیدند که صورتش مثل یک تکه سنگ شده بود . همانطور گوشه دار و بی خون و از چشم هایش هم چیزی نمی شد خواند؛ نه غم و نه بی خبری را و تازه هیچ کس هم سر درنیاورد که از کجا بو برده بود .
شب که شد نعش سه تا بچه در خانه ماند و چند زن و دو تا مردی که آمده بودند به بابای بچه ها سرسلامتی بدهند حریف نشدند که در را باز کند . هر چه داد زدند آقا یدالله آقا یدالله انگار هیچ کس توی اتاق نبود . حتی صدای نفس کشیدنش هم شنیده نمی شد . اتاق یکپارچه سنگ بود . فقط از بالای پرده ها توی سیاهی اتاق روشنی سیگارش بود که مثل یک ستاره دور کورسو می زد .

ادامه مطلب...
۲۱ فروردين ۹۸ ، ۱۲:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند
چهارشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۸، ۱۲:۳۸ ب.ظ قاسم فرهمند
پل کله

پل کله

پل کله (paul klee) در ۱۸۷۹ در دهکده‌ای نزدیک ہرن (سؤیس) به دنیا آمد. پدرش معلم موسیقی بود. کله در مونیخ درس خواند و به ایتالیا و تونس سفر کرد. و پیش از جنگ اول بیشتر در مونیخ و پاریس به سر می‌برد. در ۱۹۲۱ در باوهاوس استادشد. باوهاوس نوعی آزمایشگاه رسمی هنر تجربی بود که در اصل در وایمار تشکیل شده بود ولی در ۱۹۲۵ به دساو منتقل شد. من چند طراحی معماری از پل کله دیده‌ام که از لحاظ دقت و زیبایی از عهده دشوارترین امتحانات دانشگاهی بر می‌آید. کله طراح چیره دستی بود؛ شاید لازم باشد که پیش از پرداختن به ماهیت آثار او این نکته را تأکید کنیم. و حساب کله را باید از همه جنبش‌های هنر جدید، خصوصاً جنبش‌هایی چون کوبیسم و اکسپرسیونیسم و فوتوریسم جدا کرد. گاهی گروه فرانسوی معروف به «سورئالیستها»، کله را جزو خودشان حساب می‌کنند؛ اما اگر مسئله مناسبتی مطرح باشد، سوررئالیستها هستند که از کله مایه گرفته‌اند، نه کله از سوررئالیستها. کله فردی‌ترین هنرمند جدید است. او هم مانند شاگال جهان خاص خودش را آفریده است . که جهانی است با گیاهان و جانوران غریب خاص خود و قوانین دورنمایی و منطق خاص خود - و در این جهان است که پل کله زندگی می‌کند و هستی دارد. در هنر کله هیچ چیزی که از قصد مضحک یا ملال‌آمیز باشد وجود ندارد؛ هنر کله هنری است غریزی و خیال آمیز و به طرز ساده دلانه ای عینی. گاهی کودکانه به نظر می‌رسد و گاهی بدوی و گاهی دیوانه‌وار؛ اما در حقیقت هیچ کدام از اینها نیست، و بهترین راه نزدیک شدن به هنر کله این است که آن را از این اقسام معلوم و مشخص متمایز کنیم.

ادامه مطلب...
۲۱ فروردين ۹۸ ، ۱۲:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند
چهارشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۸، ۱۱:۴۲ ق.ظ قاسم فرهمند
اکسپرسیونیسم

اکسپرسیونیسم

الف. «بیان»[1] در هنر جدید کلمه مهمی است. معنای آن بیش از آن که هم اکنون در بارۀ شاگال به کار بردم نیست. یعنی نمایش بیرونی احساسات درونی. اما در چنین نمایشی همه چیز بستگی خواهد داشت به این که آیا ما به احساسات حرمت می‌گذاریم و به جهان بیرونی که مخاطب ماست کاری نداریم، یا به جهان بیرونی حرمت می‌گذاریم (به رسمها و قراردادهایش) و نحوۀ بیان خود را بر حسب آن تغییر می‌دهیم. براساس فرض قبلی یک مکتب تمام در هنر جدید پدید آمده است که به آن عنوان مکتب «اکسپرسیونیسم» («بیانی») داده‌اند. «اکسپرسیونیسم»، کلمه‌ای است که مثل «ایده‌آلیسم» و «رئالیسم»، ضرورت اساسی دارد و افاده ثانوی نیست. این کلمه افاده کنندۀ یکی از انحای اساسی دریافت و بازنمایی جهان گرداگرد ما است. من گمان می‌کنم که ما فقط همین سه نحوه را داشته باشیم - رئالیسم و ایده آلیسم و اکسپرسیونیسم. نحوه رئالیستی نیازی به توضیح ندارد؛ در هنرهای تجسمی این نحوه عبارت است از کوشش برای بازنمایی جهان عیناً به همان صورتی که بر حواس ما ظاهر می‌شود، بی‌کم و کاست، بی جرح و تعدیل. این کوشش آن طور که به نظر می‌رسد ساده نیست و این نکته از جنبشی مانند امپرسیونیسم بر می‌آید که اساس علمی دید عادی با قراردادی انسان را مورد تردید قرار داد و کوشید که در نقش کردن طبیعت دقیقتر و دقیقتر باشد. ایده آلیسم، که شاید در هنرها بیش از انحای دیگر پیروی شده باشد، بر اساس دید رئالیستی آغاز می‌شود، اما از روی عمد به رد و قبول واقعیات می‌پردازد. بنابر تعریف کلاسیک رینولدز، «در هنر نقاشی، ورای آنچه عموماً تقلید طبیعت نامیده می‌شود، جنبه‌های عالی وجود دارد... همه هنرها کمال خود را از یک زیبایی آرمانی می‌گیرند که از آنچه در طبیعت منفرد یافت می‌شود بالاتر است.» رینولدز در همین گفتار (گفتار سوم) می‌گوید که چشم هنرمند وقتی که توانست معایب عارضی و زوائد و کژی‌های اشیا را از شکل کلی آنها تمیز دهد، از صورتهای آنها تصوری انتزاعی می‌سازد که از یکایک اشیای اصلی کاملتر است.»

ادامه مطلب...
۲۱ فروردين ۹۸ ، ۱۱:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

خانواده تیبو/ روژه مارتن دوگار (ج 4)

آنچه بیشتر ناراحتم می‌کند این فکر است: خواهی نخوای روزی خواهد آمد، و چه بسا در آینده بسیار نزدیک، که انسانها دیگر حتی نتوانند بفهمند که این ماجراهای خدمت زیر پرچم و دفاع از میهن و جنگ با دشمنِ وطن چرا به صورت فریضه‌ی اخلاقی و وظیفه‌ی بی‌ چون‌وچرا و مقدس درآمده بوده است! آن روز تصور این امر دشوار خواهد بود که دولت توانسته باشد به خودش حق تیرباران کردنِ کسی را بدهد که نمی‌خواسته است اسلحه بردارد و به جنگ برود!... عیناً همان طور که امروز به نظر ما تعقل‌ناپذیر می‌آید که سابقاً در اروپا هزاران انسان را به جرم عقاید مذهبیشان محاکمه و شکنجه کرده باشند...

.......................

نه به چیز‌های پیدا، به چیز‌های ناپیدا باید نگریست. زیرا چیز‌های پیدا دمی بیش نمی‌پایند. اما چیز‌های ناپیدا جاویدان‌اند.

...................................

زندگی یگانه دارایی ماست. جانفشانی دیوانگی است. جانفشانی جنایت است، تجاوز به ناموس طبیعت است! هر عمل شجاعانه‌ای ابلهانه و جنایت آمیز است!

.........................................................

جدایی افراد بشر از یکدیگر. ما نیز به گرد هم می‌چرخیم بی‌آنکه به همدیگر برخورد کنیم، بی‌آنکه در همدیگر ذوب شویم.

هر کدام دوند‌ه‌ای تکرو. هر کدام در تنهاییِ در بسته‌ی خود. هر کدام در کیسه‌ی تن خود. برای اینکه زندگی کنیم و ناپدید شویم. زایش و مرگ، بی‌انقطاع، در پی هم می‌آیند.

....................

جهان انسان فروبسته و محدود به خود اوست. تنها آرزویی که می‌تواند داشته باشد این است که این قلمرو محدود را که به نسبت خُردی او مسلماً بسیار بزرگ می‌نماید ولی به نسبت کیهان ذره‌ای بیش نیست بر طبق نیازهای خود به بهترین وجه منظم کند. آیا علم روزی این شیوه‌ی غناعت را به او خواهد آموخت؟ تا توازن و خوشبختی را در شعوری به کوچکی خود بیابد؟ محال نیست. علم هنوز کارها می‌تواند بکند.

.......................................

آگاهانه و مصممانه مغرور باش. خاکساری: فضیلت مزاحمی که صاحب خود را کوچک می‌کند. (وانگهی خاکساری غالباً نتیجه آگاهیِ باطنی به ناتوانی است.) نه خودپرست باش، نه فروتن، خود را نیرومند بدان تا نیرومند شوی.

فضایل مزاحم دیگر: میل به انصراف، ذوق تمکین، آرزوی دستور گرفتن، غرور اطاعت کردن و جز اینها که مبنای ناتوانی و بی‌عملی است ترس از آزادی است. باید فضایلی را برگزینی که بزرگت کنند. فضیلت والا: پشتکار، پشتکار است که بزرگی می‌آورد.

تاوان آن: تنهایی.

.........................

سعی کن که کارآمد بشوی. شخصیتی را که در چشم دیگران دارای اعتبار باشد در خود پرورش بده. از نظریات باب روز بپرهیز. شانه خالی کردن از زیر شخصیت فردی خود وسوسه انگیز است! خود را به دست شور و شوق عمومی سپردن وسوسه انگیز است! ایمان آوردن وسوسه انگیز است، چون آسان است و چون بسیار راحت بخش است! کاش بتوانی در برابر این وسوسه‌ها مقاومت کنی!... کار آسانی نیست.

......................

زندگی بی‌معنی است. و هیچ چیز اهمیت ندارد جز اینکه بکوشیم تا در این سفرِ کوتاه هر چه کمتر بدبخت باشیم...

و درک این حقیقت آن‌قدر هم که به نظر می‌آید یأس آور و فلج کننده نیست. احساس پیراستگی و رهایی از همه‌ی توهمات و دل‌خوشی‌های کسانی که می‌خواهند به هر قیمت برای زندگی معنایی بیابند مایه‌ی آرامش و توانایی و آزادی است. و اگر بدانیم که چگونه باید آن را به کار ببریم حتی اندیشه‌ای نیروبخش می‌شود.

ناگهان به یاد تالار بازی و تفریحی افتاده‌ام که در طبقه‌ی همکف کلاه‌فرنگی «ب» بود و من هر روز صبح، پس از ترک بیمارستان از آن‌جا می‌گذشتم. تالار پر از کودکان خردسال بود که روی زمین چهار دست و پا مهره بازی می‌کردند. کودکانی شفاناپذیر و معلول، بیمار یا در حال نقاهت، عده‌ای از آن‌ها عقب افتاده، نیمه کودن و عده‌ای دیگر بسیار باهوش. آنجا در حکم دنیای کوچکی بود... جهان آدمیان بود که از جهتِ معکوسِ دوربین دیده شود. بسیاری از آن‌ها مهره‌های مکعبی را می‌چرخاندند و زیر و رو می‌کردند و آن‌ها را از یک طرف، بی‌تمایز، روی زمین می‌گذاشتند. عده‌ای دیگر که باهوش‌تر بودند رنگ‌ها را رده بندی می‌کردند، مهره‌ها را به ردیف روی زمین می‌چیدند و طرح‌های هندسی می‌ساختند. چند تایی که جسور تر بودند مهره‌ها را روی هم‌ سوار می‌کردند و ساختمان‌های کوچک لرزانی به وجود می‌آوردند. گاهی ذهن کوشا و خلّاق و بلندپروازی هدف دشوارتری را مطمح نظر قرار می‌داد و پس از ده تلاش بی‌ثمر، موفق می‌شد که پلی یا مناره‌ای یا هرم بلندی بسازد... در پایان ساعت تفریح، همه‌ی بناها فرو می‌ریخت و بر کف تالار، توده‌ای از مهره‌های پراکنده، آماده برای تفریح فردا، برجا می‌ماند.

این تصویری است کم و بیش مشابه زندگی

.............................................................

تندرستی، خوشبختی: حجاب‌هایی که مانع دیدن می‌شود. فقط بیماری است که بینایی می‌بخشد، (بهترین موقعیت برای شناخت خود و شناخت انسان بیمار شدن و شفا یافتن است.) سخت به هوس افتاده‌ام که بنویسم: «انسانی که همیشه سالم باشد خواه‌ناخواه ابله است»

۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

خانواده تیبو/ روژه مارتن دوگار

 

تمام روز همان‌طور نشسته‌ام و هیچ کاری، مطلقاً هیچ کاری ندارم که بکنم! اولش زمان برایم طولانی بود، طولانی، فکرش را نمی‌توانی بکنی و بعد فنر ساعتم را شکستم و از آن روز به بعد بهتر شد و کم‌کم عادت کردم. اما نمی‌دانم چطور برایت بگویم، مثل این بود که آدم توی خودش خواب می‌رود، توی عمق وجود خودش ولی از هیچ چیز واقعاً رنج نمی‌برد،برای اینکه انگار خواب رفته است.

**********

یگانه حد برای هرکسی که خود را انسان می‌بیند وجدان است.

**********

سراپایش به لرزیدن افتاد، حس کرد که واپسین نیروهایش تحلیل می‌رود و دیگر حتی نمی‌تواند آب دهانش را که روی چانه‌اش جاری است جمع کند. تضرع‌ کنان، چنان که گویی کشیش سخنش را نشنیده است پی در پی می‌گفت:

دارم می‌......میرم درام می......میرم...

آبه آه کشید ولی هیچ حرکتی به نشانه‌ی انکار نکرد. زیرا عقیده داشت که احسان واقعی همیشه این نیست که بیمار را با توهمات سست بیناد دلخوش کنیم و هنگامی که واپسین دم حقیقتاً فرا می‌رسد تنها علاج وحشت انسان انکار مرگی نیست که محتضر از آمدن آن باطناً خبردار شده است و سراسر وجودش در برابر آن واپس می‌زند، بلکه بر عکس، این است که از رو‌به‌رو به آن بنگرد و به پذیرفتنش گردن بگذارد.

چند ثانیه تأمل کرد، سپس دل به دریا زد و شمرده شمرده گفت:

دوست من، گیرم که این‌طور باشد، آیا این همه ترسیدن دارد؟

پیرمرد، چنانکه گویی سیلی محکمی بر چهره‌اش خورده باشد، روی بالش واپس افتاد و نالید:

وای وای وای!...

همه امیدهایش یکباره فرو ریخته بود: در گرداب بی‌امانی افتاده بود و به گرد خود می‌چرخید و حس می‌کرد که برای همیشه به اعماق فرو می‌رود و آخرین سوسوی هشیاریش فقط می‌تواند فراخنای فنا را اندازه بگیرد. برای دیگران، مرگ عبارت از اندیشه‌ای عادی و غیر شخصی بود: کلمه‌ای از میان همه‌ی کلمات دیگر. اما برای او، سراسر زمان حال بود، واقعیت ملموس بود، خودِ او بود! با چشمهایی خیره بر پرتگاه و دریده از سرگیجه، از دور، در آن سوی غرقاب، چهره‌ی کشیش به چشمش می‌خورد، آن چهره‌ی زنده - و بیگانه. تنها بودن، از جهان بیرون بودن. تنها با ترس خود. عمق تنهایی مطلق را لمس کردن!

**********

امید به آخرت، امید به جاودانه زیستن در خدا که در ساعت مرگ همان‌قدر ضروری است که، هنگام زندگی، امید به زیستن در لحظه‌ی بعد...

**********

آدم های همسن و سال، با زندگی یکسان و عقاید مشترک، می‌توانند یک روز از صبح تا شب ادای حرف زدن در بیاورند و خیلی هم آزادانه و صمیمانه به هم حرف بزنند، ولی یک‌ لحظه حرف همدیگر را نفهمند و حتی یک ثانیه به همدلی نرسند!... ما کنار همدیگریم و از همدیگر دوریم... کنار همدیگر مثل ریگهای ساحل دریاچه.. گاهی با خودم می‌گویم که کلمات، با ایجاد توهم همزبانی، نه تنها ما را به هم نزدیم نمی‌کنند بلکه چه بسا برعکس، بیشتر از هم دور می‌کنند!

**********

عمر این دوره کوتاه است! تضادهای دستگاه روز به روز شدیدتر می‌شود، رقابت میان ملتها رو به گسترش است. کشمکش و سبقت برای ربودن بازارها از دست همدگیر به اوج رسیده است. مسئله مرگ و زندگی است: همه دستگاه آن‌ها برای دست انداختن به بازرهای وسیعتر و وسیعتر تنظیم شده است. انگار بازارها می‌توانند تا بی‌نهایت گسترش پیدا کنند!... در آخر این جاده، پرتگاه است! دنیا یکراست به طرف بحران، به طرف فاجعه ناگزیر پیش می‌رود. فاجعه‌ای که سرتاسر دنیا را خواهد گرفت. فقط صبر کن! صبر کن تا همه‌ی پیچ و مهره‌های اقتصادی دنیا درهم بریزد... تا ماشینها بیشتر از این جای کارگرها را بگیرد... تا ورشکستگیها و کسادها سریعتر شود ... تا همه جا کمبود کار پیش بیاید... تا اقتصاد سرمایه‌داری وضع شرکت بیمه‌ای را پیدا کند که همه‌ی بیمه گذارانش در روز واحد خسارت ببینند...

**********

نیاز به شکستن نیرومندتر از امید به ساختن است... برای سیاری از ما انقلاب پیش از آنکه اقدامی برای تغییر و تحول اجتماعی باشد در وهله‌ی اول فرصتی است برای برآوردن نیاز به انتقامجویی و این نیاز از نزاع و آشوب و جنگ داخلی و تسخیر وحشیانه‌ی قدرت سیراب و سرمست می‌شود. چه انتقامی خواهیم گرفت آن روز که با فتحی خونین ما نیز بتوانیم استبدادمان را برقرار کنیم - استبداد عدالتمان را!... در عمق وجود هر انقلابگر، یک مخرّب، یک آشوبگر هست! انکار نکن.. کدام یک از ما می‌تواند ادعا کند که از این وسوسه‌ی سکرآور تخریب برکنار است؟ بعضی از روزها دیده ام که از عمق وجود بهترین و جوانمردترین و فداکارترین افراد چطور یک مصروع مست سر بر می‌کشد!...

**********

-       باید وضع زندگی بشر را هم در نظر بگیریم. دین یگانه عامل جبران کننده‌ی همه‌ی چیزهای پستی است که انسان در غرایز خود حس می‌کن. دین یگانه مایه‌ی حیثیت بشر است. و نیز یگانه مایه‌ی تسلی رنجها و یگانه منبع خرسندی اوست.

آنتوان با لحن طعنه‌آمیزی گفت:

-       این نکته کاملاً درست است. کسانی که برای حقیقت ارزشی بیشتر از آسایش خودشان قایل باشند بسیار نادرند! و دین حدّ اعلای آسایش فکری است!... ولی آقای آبه، چه خوشتان بیاید و چه نیاید، به هر حال کسانی هم هستند که شوق فهمیدن بیشتر از شوق ایمان آوردن بر ذهنشان حاکم است. و اینها...

کشیش به سرعت جواب داد:

-       و اینها همیشه روی زمین کوچک و نااستوارِ هوش و استدلال ایستاده اند. از آن بالاتر نمی‌روند. و ما باید به حال آن‌ها دل بسوزانیم، ما که ایمانمان در سطح دیگری، در فضای بسیار فراختری حرکت می‌کند و گسترش می‌یابد: فضای اراده و احساس ... آیا این طور نیست؟

آنتوان لبخند تردید آمیزی زد. روشنایی به قدری ضعیف بود که آبه متوجه آن نشد و سخن خود را دنبال کرد. این پافشاری ظاهراً نشان می‌داد که گرچه در جمله‌اش ضمیر «ما» به کار برده ولی خیلی هم دلش را به این کلمه خوش نکرده است.

-       امروز آدم‌ها تصور می‌کنند که چون می‌خواهند «بفهمند» لابد خیلی قوی هستند. ولی یامان داشتن همان فهمیدن است و فهمیدن همان ایمان داشتن. یا بهتر است این طور بگوییم: «فهمیدن» و «ایمان داشتن» واحد سنجش مشترکی ندارند. بعضیها امروز آنچه را با عقلشان – که در این فضای فرهنگی تعصب آمیز و مغرضانه، آمادگی کافی پیدا نکرده یا به بیراهه افتاده است – نتواند ثابت کنند مردود می‌شمارند. صرفاً به علت اینکه نمی‌خواهند پیشتر بروند. و حال آنکه بی‌شک می‌توان خدا را با قطعیّت شناخت و وجودش را از راه عقل ثابت کرد. بعد از ارسطو که – نباید فراموش کنیم – پایه گذار افکار توماس آکویناس[1] بوده است، عقل به شایستگی ثابت می‌کند که ...

آنتوان مداخله نمی‌کرد و گذاشته بود تا آبه هرچه می‌خواهد بگوید، ولی نگاه شکّاکش را از او برنمی‌داشت. آبه که از این سکوت ناراحت بود سخن خود را ادامه می‌داد:

-       ... فلسفه‌ی مذهبی ما درباره‌ی این مسائل دلایلی اقامه می‌کند بسیار قوی و بسیار...

سرانجام آنتوان با لحن شادی سخنش را قطع کرد:

-       آقای آبه، آیا حق دارید که بگویید: استدلالهای مذهبی... فلسفه‌ی مذهبی؟

آبه بهت زده، پرسید:

-       حق؟

-       البته! اگر دقیقتر بگوییم، اندیشه‌ی مذهبی تقریباً وجود ندارد، زیرا شرط اول اندیشیدن، شک کردن است!

آبه به صدای بلند گفت:

-       آی، آی، دوست جوان! این بحث ما را به کجا می‌برد؟

-       من می‌دانم که شریعت کلیسا این حرفها را کهنه کرده است ... ولی همه‌ی روابطی که متفکران روحانی، از صد سال پیش و حتی قبل‌ از آن، میان ایمان و فلسفه یا علم امروز برقرار کرده‌اند کم و بیش ... جعلی است – این صراحتِ لهجه را به من ببخشید- زیرا آنچه به ایمان خوراک می‌دهد، آنچه موضوع و هدف ایمان است، آنچه طبایع مذهبی را بسوی ایمان می‌کشد، همان ماوراء طبیعتی است که فلسفه و علم آن را نفی می‌کنند!

آبه روی نیمکت به خود می‌لولید: حس می‌کرد که این بحث دیگر بازی نیست. سرانجام اثری از ناخشنودی در لحنش آشکار شد:

-       گویا شما بکلی از این نکته غافلید که اغلب جوانان امروز از راه استدلال فلسفی و به مدد عقل به ایمان می‌رسند.

آنتوان گفت:

-       آی، آی...

-       چی شد؟

-       فاش می‌گویم که من نمی‌توانم ایمان را جز به صورت امری شهودی و کور کورانه تصور کنم. هر وقت که ایمان می‌خواهد به عقل تکیه کند...

-       آیا گمان می‌کنید که علم و فلسفه منکر ماوراءالطبیعه‌اند؟ دوست جوانم، اشتباه می‌کنید، اشتباه فاحش. علم فقط آن را نادیده می‌گیرد و این غیر از انکار کردن است. و اما فلسفه، هر فلسفه‌ای که شایسته‌ی این نام باشد...

-       شایسته‌ی این نام ... آفرین! و با این جمله هر حریف خطرناکی کنار گذاشته می‌شود!...

کشیش نگذاشت سخنش قطع شود و ادامه داد:

-       ... هر فلسفه‌ای که شایسته‌ی این نام باشد لزوماً به ماوراء الطبیعه منتهی می‌شود. از این هم بالاتر می‌روم، حتی اگر دانشمندان امروز شما می‌توانستند ثابت کنند که میان احکام شریعت و اساس کشفیاتشان تناقض بنیادی هست – و این در وضع فعلی علوم دینی ما حقیقتاً فرض مزّورانه و مهملی است – چه نتیجه‌ای گرفته می‌شد؟ بگویید.

آنتوان لبخند زنان گفت:

-       خوب، معلوم است!

آبه با حرارت جواب داد:

-       هیچ نتیجه‌ای! فقط آشکار می‌شد که عقل آدمی هنوز نمی‌تواند معلومات خود را ضبط و ربط دهد و لنگان لنگان پیش می‌رود. (با لبخند دوستانه‌ای به گفته‌‌ی خود افزود:) و این البته نکته‌ی تازه‌ای نیست... ملاحظه کنید، آنتوان، ما دیگر در زمان ولتر نیستیم! آیا احتیاجی به یادآوری هست که آن فلاسفه‌ی منکر خدا، با همه دعوی «عقل» فقط پیروزیهای فریب‌دهنده و زودگذری به دست آورده‌اند؟ آیا هیچ نکته‌ای در دین هست که بر کلیسا ثابت شده باشد که غیر منطقی است؟...

-       نه، هیچ نکته‌ای، این را قبول دارم! کلیسا همیشه توانسته است به موقع خود را دریابد. فقهای شما در هنرِِ تراشیدن دلایل ظریف با ظاهر منطقی یکّه تازند و هرگز نشده است که مدت مدیدی در برابر حمله‌های اهل منطق به مخمصه بیفتند. اذعان می‌کنم که در این بازی، خصوصاً از مدتی پیش، تردستیِ ... بهت آوری از خود نشان می‌دهند! ولی این تردستی فقط کسانی را می‌فریبد که پیشاپیش می‌خواهند فریب بخورند.

-       نه، دوست من. برعکس، مطمئن باشید که همیشه کلام آخر با منطق کلیساست، زیرا این منطق از منطق شما بسیار...

-       چرب زبان‌تر و سر سخت‌تر است.

-       ... بسیار عمیقتر است. شاید شما هم این نکته را قبول داشته باشید که منطق هنگامی که فقط متّکی بر محدوده‌ی امکانات خود باشد کار دیگری نمی‌تواند بکند جز ساختن بناهایی بر پایه‌ی الفاظ که دل ما را عمیقاً راضی نمی‌سازد. چرا؟ نه فقط به دلیل آنکه تعدادی از حقایق هست که گویی از منطق رایج می‌گریزد یا به دلیل آنکه مفهوم خدا از چهار چوب عقل عادی فراتر می‌رود، دلیل مهم‌تر این است که – و مقصودم را درست بفهمید- فهم ما در این مسائل ظریف اگر فقط به خود متکی باشد نیرویی ندارد، دستاویزی ندارد. به عبارت دیگر، ایمان حقیقی، ایمان زنده حق دارد که توضیحاتی برای ارضای کامل عقل بخواهد، ولی خود این عقل باید از فیض الهی مدد بگیرد. فیض الهی عقل را روشن می‌کند. مؤمن حقیقی نه فقط با همه‌ی هوشش به جستجوی خدا می‌رود، بلکه باید وجودش را با خاکساری به خدا تفویض کند، به خدایی که او را می‌جوید، و وقتی که توانست از راه اندیشه‌ی عقلانی به آستانه‌ی خدا برسد باید خود را تهی و گشوده کند، باید خود را ... مقعّر کند تا بتواند آن خدا را که پاداش اوست پذیره شود،در دل خود جای دهد!

-       یعنی، به عبارت دیگر، اندیشه‌ به تنهایی نمی‌تواند به حقیقت برسد و برای این کار، به قول شما، فیض الهی هم لازم است... (پس از سکوت پرمعنایی، به گفته‌ی خود افزود:) این سخن در حکم اعتراف است، اعترافی بسیار سنگین.

لحن آنتوان چنان بود که کشیش بی‌درنگ جواب داد:

-       دوست بیچاره‌ام، شما بازیچه‌ی افکار زمان خود شده‌اید... شما «خردمدار» هستید!

-       من... – دشوار است که کسی بخواهد تعریفی از خود به دست دهد! – به هر حال اعتراف می‌کنم که من طرفدار استدلال عقلانی هستم.

آبه دو دستش را تکان داد:

-       و طرفدار دلبریهای شک... زیرا این بازمانده‌ای از احساسات رقیق است: یعنی تفاخر به سرگیجه و خودستایی از بابت تحمل رنج متعالی...

آنتوان به تندی جواب داد:

-       ابداً، آقای آبه! من نه با این سرگیجه آشنایی دارم، نه با این رنج، نه با آن حالات مه‌آلود روانی که شما شرح دادید. هیچ کس کمتر از من احساساتی نیست. من با وسوسه‌های نگرانی سر و کار ندارم.

( در ضمن حرف زدن، متوجه شد که این ادّعا دیگر درست نیست. البته با هیچ نوع اضطراب مذهبی، به معنایی که مراد آبه بود، سر و کار نداشت. ولی از سه  چهار سال پیش او نیز حیرت در برابر کائنات را با اضطراب حس کرده‌بود.)

به دنبال خود گفت:

-       وانگهی، اگر من ایمان ندارم، درست نیست که بگوییم آن را از دست داده‌ام : گمان می‌کنم که هر گز ایمان نداشته‌ام.

کشیش گفت:

-       اختیار دارید، اختیار دارید، آنتوان! آیا فراموش کرده‌اید که شما سابقاً چه پسر متدّینی بودید؟

-       متدیّن؟ نه. حرف شنو. ساعی و حرف شنو، نه بیشتر. من طبعاً تابع انضباط بودم: تکالیف شرعی را هم مثل تکالیف درسی انجام می‌دادم. فقط همین.

-       شما از اینکه قدر ایمان دوره‌ی جوانیتان را بشکنید لذت می‌برید!

-       ایمان نه: تربیت مذهبی. این با آن خیلی تفاوت دارد!

آنتوان چندان در صدد متعجب کردن آبه نبود، بلکه سعی می‌کرد تا صادق باشد. هیجان اندکی، که او را به مقاومت برمی‌انگیخت، جای احساس خستگی را گرفته بود. در میان خاطرات روزگار گذشته به کاوشی طولانی پرداخت که برای خودش هم نسبتاً تازگی داشت. دوباره گفت:

-       بله، تربیت... آقای آبه، ملاحظه کنید که جریان و تسلسل امور بر چه منوال است. کودک در چهارسالگی به هر مناسبتی از مادر و خدمتکار و همه‌ی بزرگ‌ترهایی که به آن‌ها وابسته است مرتباً می‌شنود: «خدا در آسمان است؛ خدا تو را می‌بیند؛ خدا تو را آفریده است؛ خدا تو را دوست دارد؛ خدا ناظر اعمال توست؛ خدا خوب و بدکارهای تو را می‌سنجد؛ خدا تو را مجازات می‌کند؛ خدا به تو اجر می‌دهد...» اجازه بفرمایید!... در هشت‌سالگی، او را به نماز جماعت می‌برند، به مراسم دعا و نیاز می‌برند، همراه بزرگ‌ترهایی که زانو می‌زنند، رکوع و سجود می‌کنند؛ میان گل‌ها و شمع‌ها، میان ابری از دود عود و نوای موسیقی، ظرف زیبا و زرین نان فطیر را به او نشان می‌دهند: همان خدای مهربان اینجا، در این نانِ سفید، حاضر است. بسیار خوب!... دریازده سالگی، از بالی منبر، با قوت کلام، با لحن قطع و یقین، برایش توضیح می‌دهند که تثلیث مقدس، تجسّد عیسی مسیح، شفاعت گناهان بشر، رستاخیز، لقاح حضرت مریم چیست و بقیه‌ی چیزها ... او گوش می‌دهد، می پذیرد . و چطور می‌تواند نپذیرد؟ چطور می‌تواند درباره‌ی معتقدات مسلّم پدر و مادرش، همشاگردیهایش، معلم‌هایش و این همه مردم که در کلیسا جمع‌شده‌اند ذره‌ای شک کند؟ چطور می‌تواند او، این طفل ضعیف، در برابر این اسرار تردید کند، او، این موجود گمگشته در جهان، که خودش را از بدو تولد در حلقه‌ی محاصره‌ی پدیده‌های اسرارآمیز می‌بیند؟... آقای آبه خوب فکر کنید: به نظر من اصل قضیه همین است. بله، جان کلام اینجاست!... برای کودک، همه‌چیز به‌طور یکسان نامفهوم است. این زمین مسطّح در برابر او، گرد است. این زمین به نظر ساکن می‌آید، ولی مثل فرفره در فضا می‌چرخد... آفتاب دانه‌ها را می‌رویاند. جوجه زنده‌زنده از تخم‌مرغ بیرون‌ می‌آید... پسر خدا از آسمان به زمین آمده و به صلیب کشیده شده است تا گناهان آمرزیده شود... چه اشکالی دارد؟... در آغاز، خدا کلمه بود و کلمه به‌صورت انسان درآمد... هر کس فهمید فهمید، هر کس هم که نفهمید، اهمیت ندارد: کار از کار گذشته است!

 

[1] . حکیم الهی مسیحی (1274-1225) که مبانی فلسفی مذهب رسمی کاتولیک بر آراءِ او بناشده است.

۰۱ آذر ۹۳ ، ۲۳:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

جای خالی سلوچ- دولت آبادی

نه کار بود و نه سفره. هیچکدام. بی‌کار؛ سفره نیست و بی‌ سفره، عشق، بی‌ عشق، سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست؛ زبان و دل کهنه می‌شود، تناس بر لبها می‌بندد، روح در چهره و نگاه در چشمها می‌خشکد

۱۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۴۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

تفریحات شب نوشته محمد مسعود

این کتاب در سال 1311 نوشته شده است.

تفریحات شب

 

  • خیابان‌ها خلوت است جز مستان و گدایان تقریباً عابر دیگری وجود ندارد. مستان می‌خندند و گداها گریه می‌کنند. خنده جنون‌آمیز آن‌ها و گریه جگرسوز این‌ها انعکاسی از حقیقت تلخ اجتماعات بشر است.

 

  • مژگانش که با رطوبت اشک آلوده شده مثل نیزه‌ الماسی است که بدست فرشتگان باشد.

 

  • کسی که به گوشت تیهو و سینه کبک همیشه دسترسی دارد ممکن نیست بتواند از روی صحت درباره خوراک شلغم قضاوت کند.

 

  • چیز بد، ابداً در دنیا وجود ندارد، تنها عادت است که بعضی از امور را قبیح و بعضی را مطلوب و پسندیده جلوه می‌دهد.

 

  • بدبختی ما را طوری بهم جوش داده است که بی اختیار دست گردن هم انداخته از صمیم قلب یکدیگر را رفقا خطاب می‌کنیم.

 

  • آینده با چهره بشاشی برای پذیرفتن ما آغوش گشوده بود لیکن قبل از اینکه به سوی او معبری باز نماییم و به سیر طبیعی عمر ادامه دهیم در باتلاقی از قیودات و تعلیمات و نظامات که تماماً غلط و مزخرف بود فرو رفتیم. ای مدرسه کثیف لعنت بر تو

 

  • در دنیای مادی، در دنیای تنازع بقاء، در دنیای بی‌حقیقتی، در دنیایی که همه نسبت به هم بیگانه و بی‌علاقه‌اند، در دنیایی که هیچ‌کس به مصائب و ادبار دیگران توجه ندارد، در دنیای بشری که حس هم دردی و تعاون به اندازه حداقل عالم حیوانات هم یافت نمی‌شود، در دنیای اجتماعی که تک‌تک انسان‌ها از وحشت‌تنهایی می‌لرزند او می‌خواست از غریزه طبیعی (تمایل جنسی) که حتی در حیوانات هم با کمال قوت وجود دارد استفاده کند! او نمی‌دانست که تمدن مادی در این اصل مقدس هم چه مداخلات وقیحی کرده است، روح پایمال ماده، حقیقت مغلوب مجاز، عشق اسیر پول شده است. بلی این است معنی تمدن.

 

  • دزدی‌ها، جنایت‌ها، رذالت‌ها، گدایی‌ها، خودکشی‌ها، بی‌شرفی‌ها، بی‌ناموسیهایی که در داخله اتفاق می‌افتد نتیجه اعمال همین تخم و ترکه دیمی است. اشخاصی که استطاعت تعلیم و تربیت و تهیه وسائل آسایش و تأمین زندگی آتیه فرزند ندارند اگر اولادی به‌وجود آورند قطعاً جنایت کرده‌اند.

 

  • بشر سال‌ها زحمت کشیده تا اسم کثیف دزدی را به کلمه آبرومند زرنگی تبدیل کرده.

  • قرض! قرض! من مکرر فکر کرده بودم اشخاصی که در زندگی مالک هیچ چیزی نیستند از همه بدبخت‌ترند حالا متوجه اشتباه خود شده می‌بینم از آن‌ها بینواتر مردمانی هستند که مقداری از نقدینه‌ی عمرشان هم پیش‌فروش شده و مجبورند در صورت ادامه حیات ماحصل کوشش و رنج خود را کا بایستی صرف آسایش و تجدید قوای خود شود تحویل طلبکار داده و همیشه با حالت اضطراب در محبسی را که به روی آن‌ها باز است خیره خیره نگاه کنند!

  • ما تقصیر نداریم، ما مستوجب ملامت و سرزنش نیستیم، ما همان قسم روییده‌ایم که ما را تربیت کرده‌اند. ما پرورش یافته‌ی گریه و بزرگ شده در آغوش جن و لولو خورخوره هستیم! عروق و اعصابمان از شیری که؛ مخلوط به اشک چشم بوده تغذیه نموده و روحمان از هیبت جن‌ها، دیو‌ها، غول‌ها، لولوها که ابزار و لوازم تربیت ما به دست مادرانمان بوده لرزیده از طفولیت عادت کرده‌ایم، که از همه چیز ترسیده و از همه‌کس خائف باشیم.

  • زندگی مولود اخلاق و عمل است نه زاده‌ی احساس و تخیل، از ما گذشته است، برای فرزندان آتیه و کودکان عصر حاضر باید فکر اساسی کرد!

  • .... از حالت او و کیفیت مرض جویا شدم اظهار داشت: روزهای اول سرماخوردگی بوده و کمی سرفه می‌کرده به دکتر رجوع کرده او مرض را سل تشخیص داده و به این روز سیاهش نشانده! بالاخره معلوم شده که میکروب سلی در کار نیست و فقط ذکام ساده بوده است! گفتم با نسخه‌هایی که به منزله‌ی اسناد در دست داری از او شکایت کن. سری تکان داده می‌گوید همین خیال را کردم ولی پس از تحقیق معلوم شد که قانون در این مورد ساکت است و همین که دکتری جواز طبابت گرفت دیگر شمر هم جلوادرش نمی‌شود.

  • هرچه تجمل، هر اندازه جمال، هر قدر رشادت، هر میزان مقام و بزرگواری و ثروت که در عالم تصور شود همه را در یک وجود موهومی مرکزیت داده بود او را شوهر آتیه‌ی خود می‌نامید!

 

  • گذشته مانند ابر سیاهی که در افق مغرب شناوری کند مقابل چشمش در نقطه‌ی دور دستی معلق است و آینده در مسافت بی‌پایان و تاریکی مخفی شده با اسرار وحوادث نامعلومی انتظار او را دارد.

 

  • یک بچه انگلیسی از وقتی که سر از ... مادرش بیرون می‌آورد به گوش او فرو می‌کنند که تو آقا، ارباب، صاحب، مالک‌الرقاب، ریاستمدار و ... هستی. غرور و عزت نفسی که بر اثر این القائات در او ایجاد می‌شود نتیجه‌اش مثبت یعنی آقایی و اربابی او حتمی است اما، ما در کتاب رسمی معارفِ مان توی گوش و مغز بچه فرو می‌کنیم که تو از خاک پست‌تری و از یک قطره ... درست شده‌ای باید خودت را در عالم فنای محض بدانی!

  • سعدی مرد قرن هفتم است. افکار و گفته‌های او امروز فقط به درد این می‌خورد که از سلاست بیان و شیرینی مطلب و علو فکر (در قرن هفتم) به آن مباهات کرده و در ردیف سایر آثار عتیق و ذی‌قیمت خود خود آن را حفظ کنیم.

  • ما اگر بخواهیم به دلیل اینکه ( کتب سعدی مورد قبول عامه است) آن را شالوده اخلاق و سرمشق تربیت امروزه‌ی خود قرار دهیم، مثل این است که به دلیل اهمیت شاهنامه بخواهیم گرز و سپر و عمود و تیر و کمان را به میدان کشیده با آن‌ها جنگ کنیم!

  • تمام بدبختی‌های عالم از اینجا ناشی می‌شود که روح مردم با هم اتصالی ندارد. و دردهای درونی بدبختان به باطن دیگران سرایت نمی‌کند. پیکر اجتماعی بشر هیکل بی‌حس و لایشعری است که اگر با دست خود پای خود را قطع کند ابداً از آن متأثر نمی‌شود. عروسی و عزا، شادی و غم، تمول و فقر، سعادت و بدبختی، عزت و ذلت، سیری و گرسنگی، همه به هم چسبیده‌اند، ولی ابداً مخلوط نمی‌شوند.

  • حالا بعد از سال‌ها که از عمر آن مسخره‌بازی‌ها گذشته جزواتی که زیر تارعنکبوت‌ها مرتبه دیگر انگشتان پژمرده‌ام را لمس می‌کند زمان‌های پر مشقت و عذاب کودکی را یادآوری نموده و توجه‌ام را به هزاران طفل بدبخت و ساده‌لوح دیگری که فعلاً در جبرخانه‌های مدارس با همین مهملات سرگرم شده، نقدینه حیات خود را به قمار موهومی که به اسم تحصیل علوم جزء ملکات عمومی شده می‌بازند، جلب نموده به گذشته خود و آینده این بدبختان فکر نموده و افسوس می‌خورم.

 

.......................................................................................................................................

محمد مسعود

۱۹ آذر ۹۲ ، ۱۹:۰۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

مرتد نوشته جک لندن

او پیر بود و افسرده بود، در حالیکه آن‌ها بشدت جوان بودند. و جانی حوصله این جوانی فوق‌العاده بهت آور را نداشت، دیگر جوانی برای او مبهم و درک ناپذیر بود. کودکی خود او دور دور در پشت سرش بود جانی مانند یک مرد سالخورده زودرنج و بی‌حوصله شده بود و طغیان روح جوان آن‌ها که برای او حماقت محض بود آزارش می‌داد.
آرام با نگاه چشمان زل‌زده و اخمو، روی غذایش خیره شد، در فکرش تلافی این را یافته بود که آن‌ها بایستی بکار می‌رفتند، کار شور و غوغا را ازشان میگرفت و - مانند خودش- آرام و سنگینشان می‌کرد، این عادت بشر بود.

**************************

او مثل یک آدم راه نمی‌رفت، بیک آدم شباهت نداشت. کاریکاتوری از بشر بود. گوشه‌ای کج شده و توسری خورده و گمنام از هستی بود که مانند یک عنتر مردنی با بازوهای مثل وول شانه‌های خمیده، سینه‌ی تنگ و تو رفته. مضحک و ترسناک پا روی زمین می‌کشید.


۰۳ آذر ۹۲ ، ۲۱:۱۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

1984 نوشته جرج اورول

  • ناگهان, با نوعی تلاش سخت که انسان در چنگال کابوس سر خود را از بالش بر می‌دارد،وینستون موفق شد که نفرت خویش را از چهره‌ی روی پرده برگیرد و آن را به دختر مشکین‌موی پشت سرش منتقل کند. تسمه‌ی آذرخش اوهام روشن و زیبایی بر گرده‌ی ذهنش کشیده شد. با تعلیمی پلاستیکی آن قدر او را شلاق می‌زد تا قالب تهی کند. لخت وعور به تیر چوبی‌اش می‌بست و مانند سن‌سباستین بدن او را آماج زوبین قرار می‌داد. به او تجاوز می‌کرد و در اوج لذت سر از تنش جدا می‌کرد. وانگهی، بیش از پیش فهمید که چرا از او نفرت دارد. از او متنفر بود چرا که جوان و زیبا و تهی از زنامردی بود، چرا که می‌خواست با او همبستر شود و چنین چیزی پیش نمی‌آمد، چرا که دور کمر شوخ و شنگ او که انگار آدم را دعوت به حلقه کردن بازو به آن می‌کرد، جز آن کمرند سرخ نفرت انگیز نبود.

 

  • او شبح بی‌یار و یاوری بود و حقیقتی را بر زبان می‌راند که به گوش هیچ‌کس نمی‌رسید، اما تا زمانی که این حقیقت را بر زبان می‌راند، زنجیر تداوم آن به شیوه‌ای مرموز گسسته نمی‌شد. پیشبرد مرده ریگ بشر، رساندن پیام به گوش دیگران نبود عاقل ماندن بود.

 

  • تا آگاه نشده‌اند، هیچ‌گاه عصیان نمی‌کنند، و تا عصیان نکنند، نمی‌توانند آگاه شوند.

 

  • محرومیت جنسی موجب برانگیختن شور و هیجانی می‌شود که، به این دلیل امکان تبدیل آن به تب جنگ مطلوب می‌نماید

 

  • رعایت قوانین کوچک، امکان شکستن قوانین بزرگ را فراهم می‌کند

 

  • در برابر درد،‌ قهرمان بی‌ قهرمان.

 

  • کار اساسی جنگ انهدام است، نه لزوماً انهدام نفوس که انهدام تولیدات ناشی از کار انسان، جنگ راهی است برای خرد و خاکشیر کردن یا به طبقه‌ی فوقانی هوا ریختن یا در اعماق دریا غرق کردن موادی که در صورت بقا به استخدام توده‌ها در می‌آمد و آن‌ها را به رفاه فراوان می‌کشید و، در دراز مدت، زیادی هوشیارشان می‌کرد.

 

  • نمی‌فهمید که چیزی به نام خوش بختی وجود ندارد، و یگانه پیروزی در آینده‌ی دور، زمانی دراز پس از مرگ غنوده است.

 

  • همواره با جمعیت فریاد بزن. تنها راه مصون ماندن این است.

 

  • به ریسمان لحظات چنگ زدن و چرخانیدن دوک حالی که آینده‌ای از پی نداشت، غریزه‌ای شکست ناپذیر می‌نمود، درست مانند ریه‌های آدم که تا هوا وجود دارد نفس بعدی را فرو می‌دهد.
۲۶ آبان ۹۲ ، ۱۲:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

تکه‌هایی از اشعار کتاب گلهای رنج اثر شارل بودلر

ای درد، ای درد، زمان زندگی را می‌خورد

و دشمن نامرئی که قلب ما را می‌جوید

با خون ما بزرگ می‌شود و قدرت می‌گیرد.

-----------------------

چقدر احمقانه است بنای کاخ آمال بر روی قلوب لرزان

عشق و زیبائی چون جامی می‌شکنند

و فراموشی آن‌ها را درون سبد خود می‌ریزد

و بسوی ابدیت می‌برد.

-------------

دنیا در برابر روشنایی چراغ چقدر بزرگ

و در چشم خاطرات چه اندازه کوچک است.

 -----------

ای مغزهای کودکانه همه جا بی‌آنکه خود بجوییم

از بالا و پائین، مناظر ملال انگیز

گناهان جاوید دیدیم

...

زن برده‌ای پست و مغرور گیج بود

نه لبخندی به لب داشت و نه از سرنوشت خود اظهار اندوه می‌کرد

مرد، ستمگرِ پرخوری شهوت ران، خشن، حریص

برده‌ی برده و جویباری بود که در آن گنداب

چکه چکه فرو می‌ریخت

_ .....

ای مرگ، ای ناخدای پیر، هنگام عزیمت فرا رسیده است

لنگر برگیر

این سرزمین ما را ملول ساخته، ای مرگ

بار سفر بربندیم

________

بازوان من که برای

هم‌آغوشی با ابرها گشوده بودم

از بن قطع شد.

۱۱ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۱۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
قاسم فرهمند