- ناگهان, با نوعی تلاش سخت که انسان در چنگال کابوس سر خود را از بالش بر میدارد،وینستون موفق شد که نفرت خویش را از چهرهی روی پرده برگیرد و آن را به دختر مشکینموی پشت سرش منتقل کند. تسمهی آذرخش اوهام روشن و زیبایی بر گردهی ذهنش کشیده شد. با تعلیمی پلاستیکی آن قدر او را شلاق میزد تا قالب تهی کند. لخت وعور به تیر چوبیاش میبست و مانند سنسباستین بدن او را آماج زوبین قرار میداد. به او تجاوز میکرد و در اوج لذت سر از تنش جدا میکرد. وانگهی، بیش از پیش فهمید که چرا از او نفرت دارد. از او متنفر بود چرا که جوان و زیبا و تهی از زنامردی بود، چرا که میخواست با او همبستر شود و چنین چیزی پیش نمیآمد، چرا که دور کمر شوخ و شنگ او که انگار آدم را دعوت به حلقه کردن بازو به آن میکرد، جز آن کمرند سرخ نفرت انگیز نبود.
- او شبح بییار و یاوری بود و حقیقتی را بر زبان میراند که به گوش هیچکس نمیرسید، اما تا زمانی که این حقیقت را بر زبان میراند، زنجیر تداوم آن به شیوهای مرموز گسسته نمیشد. پیشبرد مرده ریگ بشر، رساندن پیام به گوش دیگران نبود عاقل ماندن بود.
- تا آگاه نشدهاند، هیچگاه عصیان نمیکنند، و تا عصیان نکنند، نمیتوانند آگاه شوند.
- محرومیت جنسی موجب برانگیختن شور و هیجانی میشود که، به این دلیل امکان تبدیل آن به تب جنگ مطلوب مینماید
- رعایت قوانین کوچک، امکان شکستن قوانین بزرگ را فراهم میکند
- در برابر درد، قهرمان بی قهرمان.
- کار اساسی جنگ انهدام است، نه لزوماً انهدام نفوس که انهدام تولیدات ناشی از کار انسان، جنگ راهی است برای خرد و خاکشیر کردن یا به طبقهی فوقانی هوا ریختن یا در اعماق دریا غرق کردن موادی که در صورت بقا به استخدام تودهها در میآمد و آنها را به رفاه فراوان میکشید و، در دراز مدت، زیادی هوشیارشان میکرد.
- نمیفهمید که چیزی به نام خوش بختی وجود ندارد، و یگانه پیروزی در آیندهی دور، زمانی دراز پس از مرگ غنوده است.
- همواره با جمعیت فریاد بزن. تنها راه مصون ماندن این است.
- به ریسمان لحظات چنگ زدن و چرخانیدن دوک حالی که آیندهای از پی نداشت، غریزهای شکست ناپذیر مینمود، درست مانند ریههای آدم که تا هوا وجود دارد نفس بعدی را فرو میدهد.