۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «احمد شاملو» ثبت شده است

پنجشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۰۶ ب.ظ قاسم فرهمند
آئینه رویا! آه از دلت آه!

آئینه رویا! آه از دلت آه!

 

متن زیر چند خاطره‌ای است از احمد شاملو به زبان منصور اوجی که در ماهنامه نافه (سال اول- 3و4  مرداد شهریور 79، ص 22و23) به چاپ رسیده است

*************

شاعر،

آن گونه باش، تا خاطره شوی

خاطره نویس مباش!

دهه‌ چهل و به خصوص پنجاه را از پر بارترین دوران‌های سرنوشت ساز هنر این مملکت در همه‌ی زمینه‌ها دانسته‌اند. یکی از اصیل‌ترین و تأثیر‌گذار ترین افراد این دوران، به حق و به جا، احمد شاملو بوده و هست که دست به هر کاری که می‌زد به طلا بدل می‌شد. و هر کار و حرکتش در چشم ما جوان‌ترها، تازه، بدیع و شگفت بود و من تا بخواهید از این دوران و او خاطره‌ دارم. در این جا و در رابطه با او سه خاطره را از دهه‌ی چهل می‌آورم و یک خاطره از دهه‌ی پنجاه و بقیه‌ی خاطرات را می‌گذارم برای بعد.

ادامه مطلب...
۰۸ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

بازگشته

 

 

نوشته احمد شاملو

به صادق هدایت تقدیم می‌شود.     ا.ش

برای آنکه وضعش را حس کند، به فکر کردن نیازی پیدا نکرد. یادش آمد پیش از مرگ، وصیت کرده است که جنازه‌اش را در تابوت پولادین به قعر چاهی بیندازند و چاه را به سنگ و ساروچ پرکنند. یادش آمد به پسرهایش گفته است:

-    من نمی‌خواهم دیگر به دنیا برگردم... دلم نمی‌خواهد گوساله‌ها، بزها و آدم‌ها، گیاهی را که از گور من می‌روید و من با شیرة نباتی آن در ساقه و برگش می‌دوم چرا کنند.... دوست ندارم کرم‌ها، افعی‌ها وعقرب‌ها به گور من را ببرند و درگوش و چشم من تخم بگذارند، از گوشت من تغذیه کنند و اجزای مرا با خود به دنیا برگردانند. مرا در صندوقی پولادین به قعر چاهی بیندازید و چهار جانب صندوق را به سنگ و ساروج پر کنید...

و به یادش آمد که سرانجام در رخوت و سنگینی دَم‌ دار و عرق کردة ظهر یک روز بهار مرده است.

او خود به تمام این اتفاقات مسخره ناظر بود: مثل آن که این همه را از پس دیوار بلورینی تماشا کرده باشد...

ادامه مطلب...
۱۶ آبان ۹۲ ، ۱۳:۱۶ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

برف نو، سلام.

برف نو، برف نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشسته ای بر بام.

پاکی آوردی - ای امید سپید!-
همه آلوده گی ست این ایام.

راه شومی ست می زند مطرب
تلخ واری ست می چکد در جام
اشک واری ست می کشد لبخند
ننگ واری ست می تراشد نام

شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقش هم رنگ می زند رسام.

مرغ شادی به دام گاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!
ره به هموار جای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام!

تشنه آن جا به خاک مرگ نشست
کاتش از آب می کند پیغام!
کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفته ایم از کام ...

خام سوزیم، الغرض، بدرود!
تو فرود آی، برف تازه، سلام!
از زنده یاد احمد شاملو
۱۷ اسفند ۹۱ ، ۱۸:۱۷ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند