کنار پدرم دراز کشیدم، دستم را به گردنش انداختم و گفتم:

- پدر، قصه بگو.

- چه بگویم؟! همه را که برایت گفته‌ام‌.

- دروغ می‌گویی. بازهم بلدى. بازهم به یاد داری‌.

- هر چه فکر می‌کنم چیزی به یادم نمی‌آید.

- قصه‌ی سلیمان را بگو. انگشتری‌اش را دوست دارم. آن انگشتری کجاست‌؟

پدرم با مهربانی نگاهم کرد و گفت:

 - در دست تو.

- در دست من؟!

- بله مشتهایم را باز کردم و گفتم :

کو؟ اینجا که چیزی نیست‌.

- هست.‌

- نشانم بده‌.

پدرم خندید و گفت:

- زبانت.

زبانم را بیرون آوردم. دست کشیدم. نشانش دادم و گفتم:

- اینجا هم که چیزی نیست‌.

باز خندید و گفت:

- خود زبانت، پس زبانت چیست؟