۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

يكشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۵۵ ب.ظ قاسم فرهمند
پری از دیو می‌ترسد‌!

پری از دیو می‌ترسد‌!

کنار پدرم دراز کشیدم، دستم را به گردنش انداختم و گفتم:

- پدر، قصه بگو.

- چه بگویم؟! همه را که برایت گفته‌ام‌.

- دروغ می‌گویی. بازهم بلدى. بازهم به یاد داری‌.

- هر چه فکر می‌کنم چیزی به یادم نمی‌آید.

- قصه‌ی سلیمان را بگو. انگشتری‌اش را دوست دارم. آن انگشتری کجاست‌؟

پدرم با مهربانی نگاهم کرد و گفت:

 - در دست تو.

- در دست من؟!

- بله مشتهایم را باز کردم و گفتم :

کو؟ اینجا که چیزی نیست‌.

- هست.‌

- نشانم بده‌.

پدرم خندید و گفت:

- زبانت.

زبانم را بیرون آوردم. دست کشیدم. نشانش دادم و گفتم:

- اینجا هم که چیزی نیست‌.

باز خندید و گفت:

- خود زبانت، پس زبانت چیست؟

ادامه مطلب...
۰۹ تیر ۹۸ ، ۱۸:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

داستان کوتاه دهلیز

دهلیز

فاجعه از وقتی شروع شد که مادر بچه ها از حمام برگشت و پا گذاشت روی خرند خانه و دید که سه تا بچه هاش تاقباز افتاده اند روی آب حوض . بعد از آن را هم که همسایه ها دیدند و شنیدند و خیلی هاشان گریه کردند .
غروب که هنوز همسایه ها توی خانه ولو بودند با دو تا پاسبان و یک پزشک قانونی و مادر بچه ها داشت ساقه های نازک لاله عباسی و اطلسی باغچه را می شکست و خاک باغچه را می ریخت روی سرش . بابای بچه ها مثل هر شب آمد . از میان زن ها که بچه به کول ایستاده بودند توی حیاط و کوچه جولون می دادند رد شد . از جلو اتاق اولی که بچه هاش را کنار هم دراز به دراز خوابانده بودند گذشت و رفت توی اتاق دومی و در را روی خودش بست .
همه دیدند که صورتش مثل یک تکه سنگ شده بود . همانطور گوشه دار و بی خون و از چشم هایش هم چیزی نمی شد خواند؛ نه غم و نه بی خبری را و تازه هیچ کس هم سر درنیاورد که از کجا بو برده بود .
شب که شد نعش سه تا بچه در خانه ماند و چند زن و دو تا مردی که آمده بودند به بابای بچه ها سرسلامتی بدهند حریف نشدند که در را باز کند . هر چه داد زدند آقا یدالله آقا یدالله انگار هیچ کس توی اتاق نبود . حتی صدای نفس کشیدنش هم شنیده نمی شد . اتاق یکپارچه سنگ بود . فقط از بالای پرده ها توی سیاهی اتاق روشنی سیگارش بود که مثل یک ستاره دور کورسو می زد .

ادامه مطلب...
۲۱ فروردين ۹۸ ، ۱۲:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند
شنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۰۹ ب.ظ قاسم فرهمند
می‌مانیم توی تاریکی

می‌مانیم توی تاریکی

در را که باز میکند، روشنی می‌ریزد روی پتوی پسرمان.

وقتی می آید تُو، همان پیراهن سرخابی را پوشیده. چشمش هم که به میز عسلی می‌افتد، دگمه هاش را میبندد. فقط خیره نگاهم میکند.

شوهر تازه اش از بیرون صداش میکند:

 «باز کجا رفتی؟»

 می نشیند پهلوی تخت . دم میز عسلی، نگاهم می‌کند.

عکاس گفته بود:

«لبخند بزنید.»

خندیده بودم در سکوت.

می‌چرخاندم روبه دیوار، جوری که شاید نبینمش. چشمم می افتد به نقاشی پسرمان روی دیوار، رنگ آب را خاکستری کرده.گفته بودم: آبی باید باشد

می‌گوید:  می‌خوای برات یه قصه قشنگ بخوونم تا خوابت ببره؟

شوهر تازه‌اش از بیرون صداش می‌کند:

«نمی‌آی بخوابی؟!»

کتاب را که بر می‌دارد، می‌افتم زمین.

«شکستی‌اش!»

این را پسرمان می‌گوید.

برم می‌دارد. نگاهم می‌کند، می‌خندم هنوز.

می‌گوید:

«هیس! گریه نکن. پدر عصبانی می‌شه...»

«اون بابام نیس!»

بر می‌گردد نگاهم می‌کند. افتاده‌ام روی بالش. پهلوش. می‌خندم هنوز.

بلند می‌شود طوری که انگار می‌خواهد برود. می‌خواهم بگویم:

«نرو!»

نمی‌گویم، می‌خندم هنوز.

به پسرمان نگاه می‌کند. خم که می‌شود تا پتو را رویش صاف کند، موهاش می‌ریزد روی شانه‌اش. بعد چراغ را خاموش می‌کند و می‌رود.

می‌مانیم توی تاریکی.

از میترا الیاتی

برگرفته از ماهنامه کارنامه شماره 10 ص46

۱۰ مهر ۹۵ ، ۱۵:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند
پنجشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۳، ۰۳:۵۴ ب.ظ قاسم فرهمند
داستان کوتاه «غول و زنش و ارابه‌اش»  اثر نیما یوشیج

داستان کوتاه «غول و زنش و ارابه‌اش» اثر نیما یوشیج

PDF

DOC

غول و زنش و ارابه‌اش

(نیما یوشیج)

 

غول و زنش و ارابه‌اش بیابان‌های خالی و خشک را طی می‌کردند.

گاهی در تاریکی چرخ‌های ارابه‌ی آن‌ها از روی ته‌مانده‌های دیوارهای خاکی می‌گذشت؛ جاهایی که یک‌وقت آباد بود و بعدها به دست همکا‌رهای خودشان خراب شده بود – و آن‌ها خیال می‌کردند که به آب و آبادانی نزدیک شده‌اند، اما هنوز خیلی راه داشتند و هر دو فکر می‌کردند چقدر زمین و خاک در دنیا پیدا می‌شود. اگر مالک همه‌ی آن زمین‌ها بودند و آب به آن‌ها سوار می‌کردند، چه می‌شد؟

این فکر غول و زنش را خسته‌تر و بی‌حوصله‌تر می‌کرد. غول، شلاقش را در هوا چرخ‌ می‌داد و به جان‌ اسب‌ها می‌افتاد و با بی‌حوصلگی شلاق می‌کشید و داد می‌زد: «یالله جان بکنید.» و اسب‌ها که هر چهارتا غرق در عرق گرم بودند، یورتمه می‌رفتند. خستگی و وارفتگی از رفتار و حرکات غول و زنش، که در بغل‌دست او جا داشت، و از دست‌وپا برداشتن اسب‌ها با تلق و تلوق ارابه‌شان در روی قلوه سنگ‌ها پیدا بود. ولی این خستگی و بی‌حوصلگی برای غول و زنش خالی از کیف خواستنی و گوارایی نبود. با ولعی که برای دست یافتن به چیزهای حاضر و آماده در دلشان بود، به این بیابان گردی عادت داشتند.

فقط گاهی زن غول، شانه بالا می‌انداخت و من‌باب اینکه برای شوهرش ناز می‌کند، تنش را به تن او می‌مالید و خمیازه می‌کشید و غول سر تکان می‌داد. همین‌که از دور روشنایی چراغی به چشمشان خورد، در تاریکی چشم‌هایشان مثل گل آتش سوزد و در پایان راه به خانه و باغ آبادانی رسیدند.

در این باغ و آبادانی چند خانواده در رفاه و امن و قاعده‌ی معینی، آن جور که دلشان می‌خواست، زندگی می‌کردند. حالا که شب شده بود درها را بسته بودند و در پناه‌ درخت‌ها، چراغ‌ها از داخل در آن روشنایی سبز رنگ داشتند، به استراحت و کارهای شبانه‌شان مشغول بودند و در میان سروصداهای نشاط‌انگیز گاهی یک‌صدا بر صداهای دیگر استیلا می‌یافت و به نظر می‌آمد دوشیزه‌ی دلربائی مانند دایره، در روی دست می‌چرخد. از بیرون، در پیرامون درخت‌ها، بوی تند سوخته‌های هیزم کاج و سقز می‌آمد.

ادامه مطلب...
۲۳ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

پیر مرد

"هیچ منظره‌ای غمگین‌تر از گریه یک پیر مرد نیست"

ژوزه ساراماگوی/ دخمه.

از پشت شیشه شکسته‌ عینک‌اش به موهای بور دخترک که زیر آفتاب چون مزرعه‌ای گندم می‌درخشید نگاه می‌کرد، ناگهان حس نوازش کردن کف دستانش را سوزاند، بی‌اراده دستانش مشت شد. به یاد آورده بود تن سالخورده‌اش را، ناتوانی را، زمانی که از دست داده بود و به یادآورد عصای زیر بغل دست راستش را و شیشه شکسته عینک‌اش.

در خود فرو رفت. حسرت، تن ناتوانش را خموده تر کرده بود. عصایش را محکمتر گرفت و دست راستش را به حرکت انداخت تا جور پای لنگ چپش را بکشد. می‌خواست سریع‌تر حرکت کند تا کمتر به یادآورد از آن محل به گونه‌ای که در ذهنش‌مانده بود و این منظره‌ای که به سختی در چشمانش فرو می‌رفت.

بازی کودکانه‌ی خود را در آن باغچه که حالا به ساختمانی بدل شده بود و هم بازی خود را که بی‌او، در طبقه دوم آن ساختمان مشغول بازی زندگی بود.

به هر مشقتی از خم کوچه گذشت و به طرف پارکی که کودکان به خاطر شادی و سرگرمی خود او را از آنجا رانده بودند حرکت کرد. زیر سایه درختی بر نیمکت نشست. نفسش آرام‌تر شد، غرق در افکار خود بود، به گذشته‌اش و چیزی که دیده بود و  آرام.. آرام... چشمانش رطوبت دو ماهی قرمزی را که از تنگ پر از آب مسموم به بیرون پریده بودند را می‌گرفت.

۲۴ مهر ۹۳ ، ۱۲:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند
پنجشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۲، ۰۵:۴۶ ب.ظ قاسم فرهمند
داستان‌های کوتاه برانیسلاو نوشیج

داستان‌های کوتاه برانیسلاو نوشیج

برانیسلاو نوشیج

برانیسلاو نوشیچ داستان‌نویس بزرگ یوگسلاو در سال ۱۸۶۴ در شهر بلگراد در خانواده بازرگانی ورشکسته به دنیا آمد. تحصیلاتش را در رشته حقوق به پایان رسانید، لیکن پیشه وکالت هرگز نتوانست علاقه او را به خود معطوف دارد. به کارهای گوناگونی چون هنرپیشگی، کارمندی، و آموزگاری دست زد، اما سرانجام ادبیات و تآتر بود که توانست او را در حیطه بیکران خود نگاهدارد.

نوشیچ در داستانها و نمایشنامه‌های انتقادی بسیاری که نوشته است خنده‌انگیزترین و در عین حال دردناک‌ترین پرده‌های زندگی انسانها را در برابر خواننده می‌گشاید. اجتماع خود را خوب می‌شناسد، دردها و رنجها را می‌بیند، و با شیرین‌ترین کلام آنها را تصویر می‌کند. طبقات مرفه اجتماع را که «وقار و شخصیتشان» در کلمه «ثروت» خلاصه می‌شود، بیرحمانه بباد استهزاء و انتقاد می‌گیرد، با دقت خاص و زیرکانه‌ای دانشمندانی را که عقاید و نظریه‌هاشان با مسائل واقعی زندگی فاصله زیادی دارد، رسوا می‌سازد و انبوه بیکاره‌ها، دلالها و خوش‌پوشان متظاهر را که در ادارات، رستوران‌ها و کافه‌ها می‌لولند، معرفی می‌کند.


در آثار او خنده بی‌کینه و طنز خشم‌آلود، طعنه ملایم و شوخی کنایه‌دار، بهم می‌آمیزد. از این حیث نوشته‌هایش رنگی از آثار مارک تو‌این، چخوف و گوگول دارد. شوخی و هجای سخن او با واقع‌بینی درخشانی صورت می‌گیرد. حتی در مواردی که به اوج طنز و طعنه سیاسی می‌رسد و در صراحت لهجه تا حد امکان پیش می‌رود، کوشش می‌کند که تأثیر «نامطبوع» قلمش را با بیان عبارات دوپهلو و گفتارهای مهمل‌نما و تغییر شکل خطوط ظاهری و غیرواقعی پدیده‌ها، جبران کند
.

 

دانلود  یازده داستان از برانیسلاو نوشیج 

منبع:http://irpress.org/

۳۰ آبان ۹۲ ، ۱۷:۴۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

داستان یا شعری که کنش اصلی آن «زلزله» باشد.

زلزله بود! نه از زلزله‌هاکه در اخبار می‌بینم یا نه از نوع بمی‌اش که خیلی تلخ است( اتفاقاً برعکس خیلی هم شیرین بود). نه با همه این‌ها فرق داشت. خبرگزاری ها از قول کارشناسان زمین‌شناس که تا دیروز هیچکس و هیچی هم تره برایشان خرد نمی‌کرد کلی نظریه را مخابره کرده بودند که یک به یک  بنده حقیر که فی الحال در تکه‌ای از این زمین بخت برگشته میزیم ( که خوشبختانه یا متأسفانه هنوز هم منقرض نگشته‌ام) بیان می‌دارم:

-       به گزارش خبرگزاری جَخِخٌ ( جنگ خیلی خوبه) به نقل از یک فرمانده‌ آمریکایی در پی یک جنگ اتمی بین ایالات متحده آمریکا، چین و روسیه در نقاط مختلف کره زمین لرزه‌هایی خیلی شدید بوجود آمد که این اتفاق باعث جدا شدن تکه‌ای از کره زمین شده است

-       به گزارش خبرزگزاری مَز شَخ کَد (ما زمین شناسان خیلی کارمون درسته) : یک دانشمند ژاپنی مرفه که به همین دلیل مرفه بودنش یارانه‌اش قطع شده بود برای گرم کردن آب حمام خانه‌اش شروع به حفاری زمین کرده و وقتی لوله‌ی آب خانه‌اش را به هسته زمین رسانده، دمای هسته زمین 000.001.368 درجه سانتیگراد پایین آمده و تکه‌ای از زمین قطع شده و به صورت قمر مصنوعی شروع به چرخیدن برخلاف جهت عقربه‌های ساعت به اطراف زمین کرده است.

 

سایت‌های این خبرگزاری‌ها را مرور کردم و در حال تعجب برای رفع اجابت مزاج به دستشویی  می‌رفتم که تمام این حیرت را یک جا خالی کنم اما با منظره‌ عجیبی روبرو شدم.همسایه کفتر بازمان نبود و اینکه دیگر از بوی خوش بنگ افیونی که آن یکی همسایه استعمال می‌کرد هم خبری نبود و متأسفانه آن یکی همسایه که دختر داشت هم نبود! . با تأثر فراوان (از دوری دختر همسایه) رفتم دستشویی و از دست تمامی آن حیرت‌ها( که به گمان بر سر یکی بدبخت‌تر از خودم فرود می‌آیند) خلاص شدم

برگشتم به داخل و خبر دیگری که از گوشی موبایل به من مخابره شده بود را خواندم :

-       دارن حقوقا رو می‌دن زودتر بیا اگه از دستت بره معلوم نیست دوباره کی بتونی بگیری.

خبر  ناراحت کننده‌ای بود یک ماه از خواب صبحت بزن، هفت- هشت ساعت یک مشت آدم را تحمل کن و درست زمانی که می‌خواهند مزدت را بدهند بدون دختر همسایه بر خلاف عقربه‌های ساعت دور زمین برای خودت الکی بچرخی. کلی به روزگار فحش دادم، علی‌الخصوص به این غربی‌ها و ژاپنی‌هایش. یک بار نشد این فلان فلان شده‌ها را ببینم و لمس کنم و  لااقل بپسرم چرا این همه بلا باید سرمان بیاورند. آخر این که نشد از دور هر بلایی خواستند سر ما بیاورند و ما هم نتوانیم یک مشت بهشان بزنیم!

دیگر مست خواب بودم و می‌دیدم با سرعت زیادی دارم دور یک دایره نصفش آبی، نصفش خاکی می‌چرخم. ( به گمان داشت آرزوی چندین ساله‌ام برآورده می‌شد دیدار و درگیری با آن‌هایی که این همه بلا سرمان آورده بودند)

با صدای دینگ و دونگ  کامپیوتر از خواب بیدار شدم، رفتم سراغش ببینم چه مرگش شده و  چرا سر و صدا می‌کند دیدم تو فیسبوک  کسی به اسم "پدر بزرگ" درخواست دوستی داده! قبول کردم.

باورم نمی‌شد خود خدا بیامرز پدر بزرگ بود!رفتم روی صفحه‌اش کلی عکس از خودش گذاشته بود، زیر یکی از عکس‌ها نوشتم :

-       به به پدر بزرگ عینک و سمعک جدید مبارک :)

در جواب نوشت

-       ابله! این که عینک نیست گوگل گلسه اونم سمعک نیست هدفون آیفون 5s امه

۲۴ آبان ۹۲ ، ۲۰:۲۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند
پنجشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۲، ۰۱:۱۶ ب.ظ قاسم فرهمند
کودکان تخته سیاه

کودکان تخته سیاه

از صفحه‌های خالی وحشت دارم کلاً میترسم ازشون، یاد روزای امتحان املاء دبستان می‌افتم و ترس از اینکه، اگه خالی بره یک صفر بزرگ و امضای درهم و برهم معلم و تهدید! پس برای همین می‌نویسم که سیاه بشن بدون توقف، حالا هر چی شد حداقل سفید نباشه.

دستشان درد نکند آن معلم‌ها و آن روزهای نحس مدرسه که بالأخره باب نوشتن را بر من باز نمودند، اجرشان با آلات و ادوات اعراب در این دنیا!!

از هرچه بگذریم سخن از درد برای دل بهتر است. اما نه مثل همیشه، این بار خنده‌هایی که زهر بر لب می‌نشانند.

بله در ایام کودکی بودیم... مدرسه، زندان، دیوار، در ...

ادامه مطلب...
۱۶ آبان ۹۲ ، ۱۳:۱۶ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

بازگشته

 

 

نوشته احمد شاملو

به صادق هدایت تقدیم می‌شود.     ا.ش

برای آنکه وضعش را حس کند، به فکر کردن نیازی پیدا نکرد. یادش آمد پیش از مرگ، وصیت کرده است که جنازه‌اش را در تابوت پولادین به قعر چاهی بیندازند و چاه را به سنگ و ساروچ پرکنند. یادش آمد به پسرهایش گفته است:

-    من نمی‌خواهم دیگر به دنیا برگردم... دلم نمی‌خواهد گوساله‌ها، بزها و آدم‌ها، گیاهی را که از گور من می‌روید و من با شیرة نباتی آن در ساقه و برگش می‌دوم چرا کنند.... دوست ندارم کرم‌ها، افعی‌ها وعقرب‌ها به گور من را ببرند و درگوش و چشم من تخم بگذارند، از گوشت من تغذیه کنند و اجزای مرا با خود به دنیا برگردانند. مرا در صندوقی پولادین به قعر چاهی بیندازید و چهار جانب صندوق را به سنگ و ساروج پر کنید...

و به یادش آمد که سرانجام در رخوت و سنگینی دَم‌ دار و عرق کردة ظهر یک روز بهار مرده است.

او خود به تمام این اتفاقات مسخره ناظر بود: مثل آن که این همه را از پس دیوار بلورینی تماشا کرده باشد...

ادامه مطلب...
۱۶ آبان ۹۲ ، ۱۳:۱۶ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

کلان شهر

 

سالها پیش که هنوزکودک بودم یکی از اقوام سببی به بیماری نسبتاً سختی دچار گشت و چون امکانات  کامل  نبود او را راهی کلان شهری کردند.چندی بعد برای آگاهی از احوال و  چند و چون کار توفیق اجبار کرد تا قصد سفر کنیم.

تصمیم برآن شد تا چندی از اقوام  هم  که  شاید  همچون ما  توفیق اجبارشان کرده بود با ما همراه شوند و این چنین شد که تعداد از حد گذراندیم.

پس بار بر ماشبن عظیم الجثه ای شدیم  که آن روز  هنوز درخدمت ما بود.

ادامه مطلب...
۱۱ آبان ۹۲ ، ۲۳:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسعود ذوالفقاری