۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

دو داستان کوتاه و خواندنی!

خدمت وظیفه

واگن سیاه

۱۹ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۱۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

سایه‌ی شب

اولین بار از کنارمان رد شد من درست ندیدمش شاید سایه‌ای بود ..

من دنبالت می‌آمدم و می‌گفتی: دیگر بس است .. کافی است دیگر این رابطه بی‌معناست .. وقتی که پول نیست..

با چشمانی سرخ و گریان تکرار می‌کردی آن همیشه گفته‌ها را و من عجولان در پی تو می‌دودیم و می‌گفتم: صبر کن شاید بشود .. شاید آخر.. این بار...

امّا این بار آخر بود

دیدن تو با چادر سیاه در شب در نور کم. گمت می‌کردم ، اما یک لحظه دوباره تو را می‌دیدم.. و صدایت را می‌شنیدم.

بار دوم که دیدمش، چهره‌اش در لابه‌لای کورسوی تیرک چراغ برق‌ها درست نمایان نبود اما پیدا بود آن کت بزرگش است و ...

 شباهت فراوانی به آدم ها داشت ولی چیزی کم داشت نمی‌دانم اما.. انگار شاید آدم نبود

من به دنبال تو می‌دویدم بار آخر که صدایت را شنیدم با قاطعیت گفتی : دیگر نیا ... بس است برو .. دیگر دنبالم نیا..

و از عرض خیابان گذشتی ..

خشکم زد تنها رفتنت را می‌دیدم و یکی شدن تو با شب..

دیگر هیچ‌گاه ندیمت..

تنها او مانده بود و من

با چهره‌ای کریه و کت شلوار کهنه‌ای که گشادش بود

کج و معوج می‌رفت و همیشه ساکت، هیچ حرفی نمی‌زد

او همیشه در پی من می‌آید و من گریزان از او..

همیشه شب است و او..

خانه‌ نیست!

خانه‌ام گم شده

 کلیدش در جیبم است اما خانه نیست..

آنهم با شب یکی شده..

در کوچه‌های تاریک و تار، تنها او به دنبال من می‌آید و من از او فرار می‌کنم.

۱۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۲:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند