سالها پیش که هنوزکودک بودم یکی از اقوام سببی به بیماری نسبتاً سختی دچار گشت و چون امکانات  کامل  نبود او را راهی کلان شهری کردند.چندی بعد برای آگاهی از احوال و  چند و چون کار توفیق اجبار کرد تا قصد سفر کنیم.

تصمیم برآن شد تا چندی از اقوام  هم  که  شاید  همچون ما  توفیق اجبارشان کرده بود با ما همراه شوند و این چنین شد که تعداد از حد گذراندیم.

پس بار بر ماشبن عظیم الجثه ای شدیم  که آن روز  هنوز درخدمت ما بود.

در راه همه گرداگرد هم نشسته بودند و گپ می زدند  بعضی اوقات هم با برخی از گفته ها  و حرکات و هر اتفاقی که در جاده به وقوع  می پیوست، که برای وضوح بیشتر صحنه دوباره از جانب برخی هم نشینان تکرار می شد تا نکند فردی حادث شده را از دست داده باشد، بعضاً  لب ها درهم فشرده و چشم ها  باز  می شد . منم که  این قبیل از  رخدادها را  تنها نظاره گر بودم و قائل به درک عمق مسائل نبودم  فقط متحیر از فاصله‌ی خویش از زمین ، در عوالم خود سیر می کردم.  از قضا  بار اولی بودکه سوار بر درشت هیکلی با این  میزان از  هیبت  بودم.

همین طور که راه را به پیش می بردیم یک دم نوایی برخواست که دراز بکشید جمع هم یک به  یک تکرار می کردند بخوابید بخوابید. من هم که این اتفاقات را  با  همین  ترتیب نوایی تنها موقع دیدن فیلم های جنگی در خاطر داشتم  بخواب بخواب... دراز بکش... به یاد آن آسمانیان پاک سرشت بخواب دیگه ....بخواب زودباش ...چنان خیزشی را از خود به نمایش گذاردم که گویی همه آنها را  در همین  لحظه از عمق تاریخ  بیدار خواهم کرد و هم نشین آنان  خواهم گشت.

در یک آن با فریاد آی ی ی ی که وسعت صدا نشان می داد که  از جانب بیش از یک نفر است به خود آمدم . پس از گذشت زما نی پاها را به آرامی جمع کرده، دستها را از سر برداشته  و فاتحانه سر را از لای دو دست بیرون آوردم ودرعین ناباوری در گرداگرد خود جز چهره های درهم کشیده که  فتوای آن، بوی سخت تشر در جمع را حکم می‌کرد   هیچ ندیدم. برخی از آنها سرخ و سفید هم  می‌شدند، گویی که  ناخواسته  دراین فتحی، که از قرائن بوی شکست می داد از تلفات بودند. اما  در آن فیلم ها که من دیده بودم عرفاً باید ما پیروز می شدیم  اما نمی دانم چرا به این شکل رقم خورد و به جایی نرسیدیم.

کم کم  به   لحظه موعود که همانا  کلان شهر باشد نزدیک می شدیم. بگذریم از اینکه کلاه‌ِمان را باد برد یا چقدر پشت سر این ها و آن ها صفحه گذاشتیم، همراهش آجیل و میوه خوردیم وباقی را بر جاده می‌سپردند وسپردیم.

یکی از همراهان  که گویی قبلاً خیلی پیش و بیش از ما به سیاحت رفته بود شروع کرد به تشریح  برخی از مناظر که ناظرش  بود.با آنچنان آب و تاب که ...

سیاهی در دور نمایان شد و در یک آن گردی انسانی رودررو تبدیل به مستطیل پشت به پشت شد  که جز سرفه ای در لحظه، آوایی از هیچکس نبود.

تا آنجا که چشم کار می کرد ماشین بود که برخی را نه تنها من حقیر بلکه بزرگان  مجلس هم به اذعان  خود تا به حال چشمشان به این  به اصطلاح  عروسک هایی روشن نشده بود.

البته این قبیل اصطلاحات را برای برخی امور دیگر هم استفاده می‌کردند که من متوجه همه ی   مصادیق آن نمی‌شدم . نیست کودک وکوچک بودم.

صدای گوش خراش و  مکرر بوق از یک جهت و جمیع و جهات موسیقی های جهانی ازجهات دیگر  گوش فلک را کر میکرد و نوای فحش و عربده  نقل و نبات مجلس  بود.  درکنار همه ی این ها مهی از دود  به زیبایی هر چه بیشتر صحنه کمک می کرد.

سر را که بالا می بردیم از بلندی این آسمان خراش ها  مهره های  گردن به درد می آمد.

من فکر می کردم اگر ده بیست سی چهل پنجاه ... تا از خانه های ما را هم بر روی هم بگذارند  به آنها نرسد یا مگه اصلاً می شه رو  هوا زندگی کرد یا این ها چطور تا آن بالا  می روند.

از بس یک جا ساکن ماندیم و بوق و دود و بیداد خوردیم  یواش یواش همگی عطای کشف شهود را به لقایش  بخشیدند و به دور هم بازگشتند.

دیگر چشمانم سنگینی  می کند و از هوش می روم  به خواب.

با نسیمی که بر روی صورتم می دمید  به آرامی  چشمانم  را باز کردم . حرکت وصحبت برایم سخت بود، با این حال متوجه شدم از حرکت ایستاده ایم.

-  آره این  قدر که  در راه  بودیم تا به  شهر  برسیم ، تا خود بیمارستان طول نکشید.

-  فقط ساعتی است که داریم دنبال جای پارک می گردیم .

- بابا این ها برای ماشینهای خودشون جا ندارند، چه برسد به این گنده‌بک ما.

-بازم  خدا  پدر  و  مادر  این  افسر رو بیا مورزه این جا  رو بهمون  نشون  داد،  با  این حال معلوم نبود چقدر دیگر معطل  می شدیم.

این ها  برخی  از مکالمه هایی  بود که گاهگداری در همهمه می شنیدم . بالاخره با هر مشقتی بود از آن کرختی و کوفتگی که تمام  بدن  را  فرا گرفته بود جستم و به  خود حرکتی دادم.

نمنمک  وسایل را جمع  و جور کرده  و همگی  در حال  خروج از ماشین  بودند.

منم که اوج انجام وظیفه را در همان وجنات در حق خود  تمام  کرده بودم  تنها  توانستم از پس خود برایم و با نیم خیزی پایین پریدم.

درخیابان اصلی منتهی به بیمارستان، یکی رفت گل وشیرینی بگیرد که  خیلی زود بازگشت و هی راه بود که این سر و آن سرمیکرد و دست بر سر مبارک میکشید و بقیه هم نظاره گر بودند .انتظار این که بالاخره رضایت  دهد و لب از لب باز کند. همه را کفری کرده بود. ایستاد و همراهان را از پایین به بالا وراندازی کرد و با شکوه گفت:

- آقا چقدر اینجا گرونیه.

دستها به جیب رفت و تعارفات  آن چنان شد که پول را از گوشه ای گرفت ودو مرتبه راهی شد و ماهم  به تدریج راه را پیش گرفتیم که بازهم جمع طالب کشف وشهود گشت.  بعد از چندی دیدم فردی از دور با کرشمه می آید دهانش تا بنا گوش کشیده است و یک به اطراف مینگرد و یک به گل و شیرینی و همین صحنه بسیار نظر مرا جلب کرد و با همین احوال به جمع ملحق شد .درطلب جلب نظر دیگران هر آن چه  درتوانش بود کرد اما....

این راه طولانی که چنان ا حساسش نشد با تمام این احوال به بیمارستان ختم شد .

همیشه درانتظار یک رخداد بودیم یا یک اتفاق بزرگ آن چنان که تکاپو بود و جست وخیز نمی دانم  اما هر چه بود سرعت بیش از پیش به چشم می آمد.

جویای اطلاعات شدیم، کسی نگفت، خود یافتیم دختری بود سفید پوش، تلفن بود، مکالمه بود، پرسنده بود و پرسنده بودیم.

انتهای راهرو را نشانه می رود.

-کجا دخترم؟

-انتهای راهرو آسانسور است. می روید طبقه سوم اتاق 108

همزمان همگی نگاهی به انتهای راهرو انداخته و در آنی یکدیگر را، به آرامی در  حرکت میشویم.

جلوی آسانسور ایستادیم. قبل از هر تصمیمی در گشوده شد. زنی قرمز موی با  لچک کوچکش عیان شد. با نگاهی درهم و متعجب در حیرت دیدار با غرور گفت:

- می تونم رد شم.

به کناری شدیم .در حالی که ازچشمانمان عبور می کرد گفت:

-بچه ها روبالا راه نمیدن .

ما رفتنش را نگریستیم و در آنی یکدیگر را.

تلویزیون بزرگ و ذوق بی وصف کودکی . مهاجران که طی سالیان، مکرر تکرار می شد

همه ی این ها همراه خوراکی های مختلفی که زیر دندان قرچ قرچ صدا می داد، دنیای کوچک مارا زیباتر میکرد، فارغ از این که از برای چه اینجا هستیم.

نهیب صداها درآن شلوغی کمتر شنیده می شد اما دریک لحظه دیدم عده ای رو به سمت در می روند. بیشتر آنها هیجان زده بودند و تعداد کمتری ملتهب.

بیرون چه خبره ؟ دعواست  ؟ سوالاتی بود که برخی از جانب یکدیگر می پرسیدند.

-     مثل این که جلوی در دو نفر درگیر شدند.

نمیدونم برای چه اما انگارکی بزرگترها کودکان  را به رفتن ترغیب میکردند، با هرتاکید که بیرون نرویدها، گویی ما را  بیشتر به بیرون هل میدادند.

جلوی در منتهی به حیاط رسیده بودم. در لحظه ای ساکن نمی ماند .از پشت آن شیشه ها صحنه رو به شلوغی می گذاشت.

- بچه جون یا برو بیرون یا بیا تو جلو راه رو گرفتی

به تنه ای ازکنارم گذر میکردند و باز به جلو حرکتم می دادند.

درچشم به هم زدنی درب حیاط بودم. هنوز دهانم می جنبید . همچنان ازکنارم عبورمیکردند.  وصحنه  پرتر و بزرگتر نمایان شد .

- اوه اوه یه زن و شوهر با هم دعواشون شده بدو ببین چه خبره.

این چنین یکدیگر را فراخوان می دادند ازاین رو دعوت نامه ی دیگری بر من ساطع می شد.

تا بود دیوار انسانی عظیم و حجیم از هرطول و عرضی  بود که بعضاً این جسم نزارم تاب  برخورد با آ نها را نداشت. تلو تلو خوردم و بر جای شدم اما با  هر فشاری که برجسم کوچکم آمد خود را به جلوی صحنه رساندم.

تقریباً سکوت بود و همه به نظاره ایستاده بودند. بیشتر به نمایش خیابانی می ماند، در آن دقت نظر درصحنه هیاهویی دگر بود، زن ومرد ی که درهر حال جایی برای رفع مشکلات و راه حلی برایش نیافته، عدل  همان جلوی بیمارستان را شورای حل اختلاف و دادگاه خانواده یافته و همه ی آن نظاره گران را به دادرسی دیده بودند . مباحثه را به انتهای بالایی گام  رسانده و  متوسل به آلات موجود  به نزاع فیزیکی و قصد جان رسیدند.

لذا پیر مردی ملول ومندرس پوش که به دست فروشی فتاده بود و در جلوی بیمارستان طلب رزق  می کرد ، آویز برگوی میدان شده بود و صحنه را  به دنبال اجناسش ملتمسانه این سر و آن سر  می کرد وگاه گاهی از مردم طلب یاری داشت اما او هم  در هر حال  جزء همان بازی و همان صحنه و  تازه مضحکه ی ناظران هم  شده بود.

-زن: تو بیشعور مگه قول نداده بودی کا رمون و درست میکنی  بریم .

-مرد: تو اگه شعور داشتی میدیدی مادرم  مریضه آنقدر خون به جگرش نمی کردی بندازیش گوشه ی بیمارستان ،حالا هم باید از روی جنازه ام  رد شی   بذارم  بری.

پیر مرد پی در پی ملتمسانه می گفت: آقا. خانم  این ها نون زن و بچه من . پرتاب نکنید بی انصافها...

- زن : از رو جنازت هم رد میشم. کور خوندی، لابد  فکرکردی  پذیرشی که با هزار بدبختی گرفتم ، ول میکنم می مونم برای کلفتیتون.

- سرت و بپا.

در یک لحظه یک نفر از پشت مرا رو به عقب کشید و فقط چند صدا شنیدم که همراه با هم گفتند: هی چه خبرته.

- داشت می خورد توسرت اینجا اومدی چه کار،  همه دارن دنبالت میگردن. مگه نگفتم بشینید همونجا تلویزیون ببینید تا ما برگردیم. به من نگاه کن حواست با منه.

اما نه، من تمام حواسم به  صحنه ای بود که از آن، بیرون کشیده شده بودم.

دریک لحظه  صدای تیزی  درگوش ها پیچید. همه ی آن جمعیت به سمت ما برگشته وما که هنوز شوکه بودیم ،  به سمت خیابان سر چرخاندیم و  با تصادف دو ماشین مواجه شدیم  که با دست به یقه شدن صاحبانش که این بار حتی اجازه مباحثه و عربده و فحش هم به یکدیگر ندادند جایگاه حضار تغییر کرده وصحنه  حالا به جاهای بزن بزنش رسیده و بسیار هیجان انگیز و جذاب هم گشته بود . البته در آن شلوغی چیزی نمانده بود بار دیگر... .

- بیابریم بیا بریم اینجا بمونیم معلوم  نیست چه بلایی سرمون میاد.

تا برسیم  تمام فکرم درگیر بود حتی درماشین هم  غر ولندهای پرسشگرانه ی دیگران را اصلاً نمی شنیدم. وقتی حرکت کردیم، متوجه شدم  ماشین درحال دور زدن به سمت خیابانی است که  بیمارستان در آن  قرار داشت.  بلند شدم به سمت دیواره ی ماشین تا بار دیگر صحنه را  نظاره گر باشم.

- بیا بشین یه موقع میزنه رو ترمز می افتی.

- اون جلو تصادف شده مثل این که افسر اومده.

هنوز خیابان شلوغ بود. به آهستگی به جلوی بیمارستان رسیدیم.

زن و مرد  در کنار هم نشسته بودند و کمپوت می خوردند و پیر مرد مندرس پوش هم در حال جمع کردن  باقی مانده اجناسش  از روی زمین همچنان می گریست .