"در" در "در" تو در تو از در مدرسه به در کلاس و رسیدن به جانوری به نام معلم که اولین آن‌ها عبارت بود از آقای صادقی که واقعاً اسمش برازنده‌اش بود، صادقِ صادق بود.

به همه‌ی ما روز اول مدرسه صادقانه گفت: اینجا خونه‌ی خاله نیست باید درس بُخونید و گرنه فلانم را بر تمامی فلان جای فلان کسهایتان می‌کنم!! من هم که بیگانه با لفظ فلان، حق دهید آخر در آن زمان خبری از بلوتوث نبود و نمی‌توانستم مانند کودکان امروزی به اصصلاح آپگریت شوم.

به هر حال نفهمیدم چه گفت مثل تمامی این دوازده سالی که گذشت و گفتند و نفهمیدم چه گفتند.

بله سخن از صدق و صداقت است و مهر و عطوفت و معلم! آن‌جا که شاعر می‌گوید "سخن از گیسوی خوش بخت من است" ولی گیسوی ما مثل گیسوی شاعر خوش‌ بخت و اقبال نبود چندی نگذشته بود که از فرسودن بیهوده پایمان بین مکتب و خانه موهایمان رشد کرد – البته ایشان لقب مو بر گیسوان بدبخت ما ننهاد – روزی قدوم منحوس را در کلاس گذاشت و پیکری چون خرس را بین فاصله‌های میز‌های سه نفره می‌جنباند دست بر سر امثالی چو من گذاشت و یک به یک شروع کرد سکنه کشتی نوح را نام بردن!

دست بر سر اولین نفر کلاس گذاشت و گفت: شتر و موهایش مثل پشم شتر، دیگری بز، دیگری گوسفند، دیگری و دیگری. به من که رسید چنگ بر موهایم انداخت، مکثی کرد یحتمل یک موجود ناشناخته کشف کرده بود!

بعد گفت: همه‌ی شما شغال‌ها فردا که می‌آیید این شکلی نباشید و سپس شروع کرد به درس دادن ریاضیات برای شغال‌ها. به هرحال صدای زنگ آخر مدرسه فریاد آزادی را سر داد. همراه دسته شغال‌های وحشی قدم به راه نهادم. خیابان، کوچه، خانه...

 

خانه...خانه..خانه، چشمان مادر، آغوش گرم، غذای گرم، انتظار لحظه‌های رسیدن پدر، بوی تند عرق ریخته بر لباس پدر. دم کردن چای و خوردن یک لیوان چای با او... لذت.. لذت... آرامش.

حیف. حیف که خیلی کوتاه بود عمر آن‌ همه خوشی به اندازه عمر آن‌ گل‌های محمدی که پدر در قوری چای می‌ریخت. جلوی آینه دست روی زلفم می‌کشیدم. موهایم آن موقع  کرور کرور، غرور بودند برایم، حالا باید برچیده می‌شدند توسط موجود سیاه برقی که انگار تنها با دستان تنومند پدر رام می‌شد. موزر 105 سیاه سوغات مکه! گویا که خدا هم این گونه بندگانش را می‌پسندید، کچل!!

سر چون گنبد امام‌زاده‌ای روشن و درخشان زیر نور آفتاب. مجالی نبود، باید تن به تقدیر می‌دادم، برای همین چادر مادر روی دوشم انداخته شد و پدر شروع کرد به واچیدن مو‌های یک موجود ناشناخته!!

در حال خودمان بودیم که سلول‌های عصبی برای مغز پیام آوردند که دردی فراتر از معمول بر ریشه‌های مو احساس می‌شود به مستوجب این پیام فغانمان بلند شد که "آخ" و این فریاد ما پاسخ پدر را در پی داشت که " چند بار بهت گفتم برو سلمونی همونجا موهات رو کوتاه کن این ماشین دیگه عمر خودشو کرده بچه جون"

اما حالا باید چه کرد، سری نیمه عریان، چقدر زشت حتی از یک کله کچل هم زشت‌تر بود حال و هوای مرغی را داشتم که همه پرهایش را کنده بودند. در آن موقع از زندگی بود که فهمیدم " همیشه می‌تواند بدتر از این هم شود" پاسخِ چشم‌های پر از بغض این بود که به سلمانی روم، نه اما نمیشد آخر خیلی بد بود. بنابراین باید به خانه‌ی یکی از اقوام میرفتم تا سر را کاملاً از مو تهی کنم.

حالا چرا ماشین را نیاوردند پیش ما و ما را بردند پیش ماشین تبدیل به یک سؤال فلسفی بی‌پاسخ در زندگی من شده! واقعاً چرا؟!!

به هر صورت باید میرفتم ولی با چه شکلی این کله که مایه سرافکندگی شده بود را پنهان کنم؟ تنها یک راه حل، کلاه!! سر خود را کلاه گذاشتم و گفتم این نیز بگذرد. گذشت اما چگونه می‌‌گویم، برداشتن کلاه در خانه قوم و خویش همانا و رها شدن فواره خنده از لبانشان همانا. حالا مگر بند می‌آمد این فواره خنده. کمدی بود. یک کمدی تراژدیک!

خنده‌های تلخ... تلخند.. زهرخند.. هرچقدر هم که شیرین باشند باز هم بدمزه‌اند، مثل بادام تلخ... تلخِ تلخ مثل همان روزی که دیر رسیدم به مدرسه. مست خواب بودم که صدای مادر بلند شد " بلند شو.. بلند شو مدرست دیر شد" نه وقتی برای کیج بازی نبود باید سریع بلند می‌شدی، وقت صبحانه خوردن هم نبود تندِ تند. سریع، به سرعت باید آماده رفتن به مدرسه می‌شدی.لباس، شلوار، جوراب، آب به صورت و دویدن.

خیابان و تپش قلب شدید. برزخ! چه خواهدشد، بهای یک ربع خواب بیشتر چقدر درخواهد آمد؟ زنگ کلاس خرده بود خط‌های سفید خالی از انسان و پیر مرد فراش در حال جارو زدن، سکوت بهت‌آور، ترسِ عبور از گلوگاه اتاق ناظم. پاهای مرده را به سمت اتاق مرگ کشیدن و دیدن افرادی مثل خودم، دیر رسیده‌ها. خُب دیدن همدرد، درد را تسکین میدهد گرچه درمان نمی‌کند. حالا باید چگونه بهای این یک ربع را بپردازیم.

به حساب هر سه دقیقه تأخیر یک ضربه شلاق بر کف دست، اولین کاربرد ریاضی را هم همان جا یاد گرفتم! پنج ضربه باید نوش جان می‌شد. باز هم دلهره، صف دست‌ها آماده، صدای وحشی شلنگ گاز در هوا. هو..هو..هو...هو...هو. آخ...آخ...آخ..آه..آی. سمفونی درد را ناظم چه خوب اجرا می‌کرد با آن شلنگ در دست، هدایت گر... تمام شد. حالا باید می‌رفتیم انگار نفس بالا نمی‌آمد، سنگ بغض در گلو، بغضی که نباید می‌شکت و نشکست ولی چه سنگین بود در گلو. فرار از شکنجگاه، آنجایی که به روح باکره‌مان تجاوز شد و دستمان را سرخ کرد.

تا آن موقع نمی‌دانستم می‌شود همچین صدایی را از شلنگ گاز درآورد یا شلنگ گاز همچین صدایی می‌تواند داشته باشد و همچین دردی ایضاً. خب دیگر خلاص شده بودیم و ذکری که آقای صادقی یادمان داده بود را زیر لب برای ناظم زمزمه می‌کردم و دیگران ذکرهایی که از معلم‌هایشان به خوبی یاد گرفته بودند.

 به در اتاق رسیدم با ضربه‌های مفصل انگشتان به صدا در آوردن در کلاس شدم.

-       تق... تق... تق

-       بله

-       قیژ ... آقا اجازه

-       تا حالا کجا بودی؟

-       دفتر ناظم

-       خب برو بشین

ردیف وسط، میز سوم گوشة راست جای من بود، نشستم و ناگهان نظرم جلب شد به کنتراست بین سیاهی تخته سیاه و آن بخت برگشته که رنگش همچون گج در دستش سفید شده بود. چه هنرمندانه به تصویر کشیده بود معلم اگر نقاش بود نقاشی‌هایش به خوبی نقاشی‌های آدلف هیتلر می‌شد.

همین‌طور که محو تماشای این نقاشی بودم ناگهان نعره‌ای خرس‌وار از دهان معلم به هوا پرتاب شد و فضای کلاس را پرد کرد.

-       مگر من صد بار این را توضیح ندادم هالو!! پس چرا بلد نیستی هان...هان!!

همین گونه که معلم داشت کنتراست را عمیق تر می‌کرد ناگهان صدای یک سیلی به این نعره پایان داد

-       شتلق!

سپس به سراغ دفتر نمره رفت، یک صفر گنده برای آن بخت برگشته گذاشت و از مابقی دانش‌آموزان شروع به احوال پرسی کرد!! این جا بود که کسانی نام فامیلیشان با «الف» شروع می‌شد شروع می‌کردند به فحش دادن به پدرجد بزرگوار که با آن انتخاب فامیلش.

نه ولی این بار انگار که می‌خواست فال حافظ بگیرد دستانش را بین دفتر نمره گذاشت و باز کرد. نه خدای من دفتر نمره از وسط باز شد. چشمانم را بستم و آماده شنیدن اسم زیبای خویش از لبان گوهربار معلم گرامی شدم! یک نفر  بعد از من را صدا کرد گویا که دعالی قبل از باز کردن دفتر نمره جواب داده بود!آن‌ روز‌ها خدا چه نزدیک بود.

امثال شخصی که نامش را برای بردن به چوبه اعدام فراخوانده بودند به پای تخت سیاه رفت. از رنگ سفیدش هم مشخص بود که چه اتفاقی خواهد افتاد، مگر از یک اعدامی چه انتظاری می‌توان داشت. باز صدای شتلق، سرخ شدن صورت و قرمز شدن دفتر نمره با صفری دیگر. گویا که قرار بود  از همان ابتدا تمامی نمره‌هایمان، زندگیمان، بر مدار صفر بگردد.