دوما در سه تفنگدار (جوانی گلی است که میوه آن عشق است) مرا گول زد و عشق را خواستم بیآلایش قبول کنم.
پیرتولی در آزیاده یادم هست (پیوسته شو با هر زن بدعملی، بعد هم سایر چیزها درمان مییابد.) مرا گول زد ولی نمیگویم شاتوبریان (من در روی زمین تنها هستم) مرا بشکست دعوت کرد، و عرفان قبلاً در من تأثیر خود را بجا گذاشته بود. و اکنون میفهمم (بعد از مدتها که آن اثر را بد میگفتم) زندگی اساساً آدمهایی را که جان میکنند باید به طرف انزوا ببرد.
درد زندگی، فقط دردی نیست که از اجتماع بر میخیزد، درد بیرون شدن و به درک واصل شدن از همین اجتماع پر درد است. درد خیّامی است، درد ابوالعلا پیش از خیام، که خیام از او و از پیشینیان او متأثر شده است.
ولی این درد زندگی است، و شاتوبریان که نزدیک به این مقام شده مرا گول نزده، خیام و ابوالعلا و سایر قدما و شعرای جاهلیون و غیر مرا گول نزدهاست. این گول را من از طبیعت زندگی خوردم و باید باشد. گول بد را من از آن دو نفر اولی خوردم. نسبت به آن فطرتی که قراردادهای اجتماعی در من ساخته بود.
سال شصتم عمر من است. چقدر خفیفم، اندازه یک پیشخدمت حقوق میگیرم آنهم در این دو سال اخیر (سابقاً شصت تومان حقوق من بود) با همه وارستگی خودم باید بگویم برای سیر کردن شکم چقدر باید خفت برد.