عادت موجب گرفتاری است
گرفتاری هم عادات خاصی میآورد
میترسم از همین که هستم عادیتر بشم!!
عادت موجب گرفتاری است
گرفتاری هم عادات خاصی میآورد
میترسم از همین که هستم عادیتر بشم!!
خواب کودکیم را آشفت
صدای دختر بچهای که زنانه گریه میکرد
خواب کودیم را
رنگ سرخ چشمانی در سیاهی شب
آشفت...
تا به ناگاه من
مردی از خواب برخواستم
سرنوشتم را
پرواز پرستویی میدیدم
به هنگامه بهار...
نه صدای تک تک منقار لاشخوری
برای تکه تکه کردن
مردار...
شعر زیر از پروین بامداد که در مجله سخن شماره 10 شهریور ماه 1353 به چاپ رسیده است.
-----------------------------------------------------
برگ و برکه
باغبان در باغ، باز امروز
برگهای مرده را میرُفت.
باز برگ زرد و باد سرد با من گفت:
یاد آن روز نخستین باد!
آشنائی در سکوت باغ باران بوی وهمانگیز،
آشنائی در شکوه شعلههای پائیز!
آیدت در یاد؟
کز نهیب باد،
برگی از شاخی بر آب برکهی زنگار گون افتاد،
دایره بر دایره امواج، گرد برگ پیدا شد.
نقش هر موجی پس از هر موج مبهمتر...
ناگهان بر آب عکس تو هویدا شد.
چشمت از برق طلب سرشار،
عشق من در سینهات بسیار.
عشق من، درسینهات،
بر برکهی زنگارگون عمر،
هر روزی که فردا شد،
محوتر گردید و مبهمتر...
تا برکه ماند و برگ،
برگ و سکون مرگ...
تهران 25 آبانماه 1347
پروین بامداد
صادق هدایت پایهگذار رشتهی انسان شناسی در ایران بود. او به طور منظم شروع به گرد آوری ترانه های عامیانه و قصه و لالائی و بازی بچه ها و عقاید عامیانه و بالاخره تهیه و نشر یک طرح برای گردآوری فولکلور[1] و روش تحقیق کرد. این فعالیتها را هدایت طی چهارده سال در سه نوشتهی مهم به رشته تحریر در آورد. در این زمان از یک طرف نهضت تجدد طلبی و از طرف دیگر نهضت جستجوی ایران باستان در میان روشنفکران ایرانی رایج بود.
تجدد طلبان در صدد دست یافتن به موهبتهای ترقی در غرب بودند. آنها از ایران به عنوان عقب مانده از غافلهی تمدن یاد میکردند و در مقایسهی خود با غربیها احساس شرم داشتند. هر گروه با بار نامه ای هدفه سوق دادن ایران به سوی تمدن و پیشرفت را داشت. برخی دیگر از روشنفکران در برابر هجوم افکار بیگانه در جستجوی مفاخر ایران باستان و نشان دادن تمدن قدیمی ایران بودند. اگر تقیزاده نمونهی گروه اول باشد، پور داود نمایندهی گروه دوم است و هدایت خصلت هر دو را در خود دارد. هدایت در سال ۱۳۱۰ مینویسد «ایران رو به تجدد می رود . » او در همین نوشته که اوسانه[2] نام دارد در پی گردآوری «گنجینههای ملی» از میان «ترانه های عامیانه» است.
مرد آن است که خود بِنیستَد
نه آن که به زور بِنیستَند
نیست شدن چیز خوبی است.
نیست شدن برای خود انسانی و اطرافیان و جامعه انسانی مورد نیاز و سخت سودمند است.
مرد بایستی در نیست کردن خود کوشا باشد (آنهم در سه شیفت کاری) البته لازم به ذکر نیست که جامعه و اطرافیان به خوبی زمینه را فراهم کردهاند.!
گونههای نیستی:
1- تمام هست (یا همان هیچ نیست)
این گونه دوست دارد به علائق خود برسد (کتاب بخواند، فیلم ببیند، با دوست دختر خود به تفریح برود و هی برایش قُمپُز در کند و نون بخور نمیری از نیمه کاری داشته باشد و همین گونه نیمه آویزان خانواده (پدر) بماند.
این گونه که در فوق ذکر شد اصلاً چیز خوبی نیست چرا که باعث زحمت نیروی امنیت اخلاقی گشته و بنیان خانواده (منظور اینجا پدر است) را سخت تحریک میکند و باعث میشود جامعه پیر و ناتوان شود و نتواند خوب تکون تکون بخورد!
2- نیمه نیست : این گونه دارای یک شغل بوده و یک شیفت کار میکند (یحتمل 7-14) او دوست دارد یک فرزند داشته باشد از کار که برمیگردد ناهار بخورد و سپس با فرزندش بازی کند او را به پارک ببرد و برایش کیم - بستنی بخرد و او را دوست بدارد و او نیز او را دوست بدارد ولی اینها همه خیال خوش است در خواب خرگوشها!! چرا که با پول (7-14) پوشک بچه هم دستت نمیدهند چه برسد به خود بچه! (این مورد یک مورد فرضی است که اشتباهاً به فکر نویسنده خطور کرده است)
3- تمام نیست: این گونه از گونهی فرضی نیمه نیست بوجود میآید (یا بهتر است بگوییم که گونهی اغفال شده تمام هست) او سه شیفت کار میکند یک یا دو فرزند دارد که اتوبوسها و خیابانهای شهر را بهتر از فرزندانش و محیط کار را بهتر از خانه میشناسد.
و فرزندانش با انگشت تحیر به او مینگرند و وقتی او تکان میخورد یا غذا میخورد بر این حیرت و تحیر افزوده می شود.
-------------
اندر احولات نیست شدن سخن بسیار است، لیک حوصله نیست. چیزی اگر دارید و حوصلهای هست لطفاً شما نیز بیافزایید.
متن زیر چند خاطرهای است از احمد شاملو به زبان منصور اوجی که در ماهنامه نافه (سال اول- 3و4 مرداد شهریور 79، ص 22و23) به چاپ رسیده است
*************
شاعر،
آن گونه باش، تا خاطره شوی
خاطره نویس مباش!
دهه چهل و به خصوص پنجاه را از پر بارترین دورانهای سرنوشت ساز هنر این مملکت در همهی زمینهها دانستهاند. یکی از اصیلترین و تأثیرگذار ترین افراد این دوران، به حق و به جا، احمد شاملو بوده و هست که دست به هر کاری که میزد به طلا بدل میشد. و هر کار و حرکتش در چشم ما جوانترها، تازه، بدیع و شگفت بود و من تا بخواهید از این دوران و او خاطره دارم. در این جا و در رابطه با او سه خاطره را از دههی چهل میآورم و یک خاطره از دههی پنجاه و بقیهی خاطرات را میگذارم برای بعد.
ده سال قبل شاید یه زمان طولانی باشه، شایدم نه، خیلی طولانی نباشه!
طولانی باشه اگه رو نیمکت سه- چهار نفری تو کلاس اول نشسته باشی و معلم یازده انگشتیت بخواد بهت بخش کردن کلمات رو یادت بده و تو بخاطر یه «گاو» بخش نکردن آخر سر همه بری بیرون و زنگ تفریحت....
میتونه بلند باشه مثل پیک شادی شب سیزده بدر، مثل زنگ آخر مدرسه و....
میتونه بلند باشه اندازه یه غروب ... اندازه یه بغض ... اندازه یه حسرت
یا میتونه کوتاه باشه، کوتاهِ کوتاه
مثل یه نگاه، یه چشم تا شباتو بلند کنه، طولانیهِ طولانی.
اگه من ده سال برگدم عقب سعی میکنم بلنداشو کوتاه کنم، کوتاهاشو بلند!!
...
بخوایم نخوایم،
آدم هرچی بزگتر بشه، شادیاش کمتر میشه
حالا هرچقدر هم بشینه خندِوانه نگاه کنه با یه عالمه رامبد جوان!
یواش یواش یه چیزی ته دلش کمرنگ میشه
یواش یواش ناپدید میشه..
چون ملک ساخته خود را به پر و بال دروغ
همه دیوند که ابلیس بود مهترشان
همه قلبند و سیه چون بزنی بر سر سنگ
هین چرا غره شدستی تو به سیم و زرشان
غول و زنش و ارابهاش
(نیما یوشیج)
غول و زنش و ارابهاش بیابانهای خالی و خشک را طی میکردند.
گاهی در تاریکی چرخهای ارابهی آنها از روی تهماندههای دیوارهای خاکی میگذشت؛ جاهایی که یکوقت آباد بود و بعدها به دست همکارهای خودشان خراب شده بود – و آنها خیال میکردند که به آب و آبادانی نزدیک شدهاند، اما هنوز خیلی راه داشتند و هر دو فکر میکردند چقدر زمین و خاک در دنیا پیدا میشود. اگر مالک همهی آن زمینها بودند و آب به آنها سوار میکردند، چه میشد؟
این فکر غول و زنش را خستهتر و بیحوصلهتر میکرد. غول، شلاقش را در هوا چرخ میداد و به جان اسبها میافتاد و با بیحوصلگی شلاق میکشید و داد میزد: «یالله جان بکنید.» و اسبها که هر چهارتا غرق در عرق گرم بودند، یورتمه میرفتند. خستگی و وارفتگی از رفتار و حرکات غول و زنش، که در بغلدست او جا داشت، و از دستوپا برداشتن اسبها با تلق و تلوق ارابهشان در روی قلوه سنگها پیدا بود. ولی این خستگی و بیحوصلگی برای غول و زنش خالی از کیف خواستنی و گوارایی نبود. با ولعی که برای دست یافتن به چیزهای حاضر و آماده در دلشان بود، به این بیابان گردی عادت داشتند.
فقط گاهی زن غول، شانه بالا میانداخت و منباب اینکه برای شوهرش ناز میکند، تنش را به تن او میمالید و خمیازه میکشید و غول سر تکان میداد. همینکه از دور روشنایی چراغی به چشمشان خورد، در تاریکی چشمهایشان مثل گل آتش سوزد و در پایان راه به خانه و باغ آبادانی رسیدند.
در این باغ و آبادانی چند خانواده در رفاه و امن و قاعدهی معینی، آن جور که دلشان میخواست، زندگی میکردند. حالا که شب شده بود درها را بسته بودند و در پناه درختها، چراغها از داخل در آن روشنایی سبز رنگ داشتند، به استراحت و کارهای شبانهشان مشغول بودند و در میان سروصداهای نشاطانگیز گاهی یکصدا بر صداهای دیگر استیلا مییافت و به نظر میآمد دوشیزهی دلربائی مانند دایره، در روی دست میچرخد. از بیرون، در پیرامون درختها، بوی تند سوختههای هیزم کاج و سقز میآمد.