سیگار ها عصای اشک چشمانمند
که نیافتند
که نبینندِشان بیگانگانم
که باشی که نباشم که باشی
که شاید بفهمی تو شاید کویر را
کویر تشنهای را
کویر تشنهی شبنم گلی را
که شاید بفهمی هستی سیاه هیچ را
سیگار ها عصای اشک چشمانمند
که نیافتند
که نبینندِشان بیگانگانم
که باشی که نباشم که باشی
که شاید بفهمی تو شاید کویر را
کویر تشنهای را
کویر تشنهی شبنم گلی را
که شاید بفهمی هستی سیاه هیچ را
چندی است به خود مرگ آرزو میکنم
از شرنگ ملول و زهر آرزو میکنم
زندگی چون گور، سیاه و تاریک است
به خود یک خواب تا ابد آرام آرزو میکنم
درد چون کِرمی به من هجوم میکند
تنی عاری از درد و پر از کرم آروز میکنم
چون خبر از باران بهارنی نیست
از ذرههای آفتاب آتش آرزو میکنم
چون جان از تازیانهی زمان یک آن در امان نماند
دم به دم از مرگ یک بازدم آسوده طلب میکنم
هر روز با خود سخن می گویم که این هیچ چیست؟...
چه رنگ است این هیچ؟
سرخ...سفید... سبز... سیاه...
می دانم .. می دانم .. بی رنگ است.. بی رنگ
از چه است این هیچ..
نمیدانم،اما میدانم هیچ هرچه باشد از خاک نیست...
هیچ می تواند از اشک دختری گریان
از دود سیگار مرد افسرده
از اندوه بی پایان یک زن،یک مادر
یا هیچ می تواند ...
شاید...شاید...شاید...
اما اسم هیچ را هیچ کس بهتر از پیرمرد سالخورده ی ژنده پوش سَر نداد.
صدایی گنگ پرسید ...که از دنیا چه داری؟...
سرش صدبار تکان خورد هزاربار گفت :
هیچ...هیچ..
هیچ را برای بار اول کجا دیدم...
آری یادم آمد...
میان دوچشمه از بی نهایت خوبی، صداقت، راستی ....
میان دو چَشم دختری از آتش...
میان دو چَشم دختری پر از زندگی...
حالا هر روز در آینه می بینم این هیچ را
اما در چشمان هیچ چه پیداست...
صدای اشک دختر گریان ...
صدای کلامی گنگ که در دود سیگار مرد پیچید
صدایِ دلِ نگران مادر ...
صدای افسرده ی یک زن...
آرزویت چیست هیچ؟!!..
از او پرسیدم در آینه...
جواب این بود
چون غباری نسشتن روی پیراهن دختر...
که شاید شاید به هنگام زدودن آن غبار
لحظه ای ، ثانیه ای ، یاد خاطره ی یک دوست ساده بیافتد ...
که همین گونه مثل همین غبار که از پیراهشن خواهد رفت از یادش رفته بود...
و به صورتش لبخندی آید...
باشد که در آن خنده محو شوم...
شاید...شاید...
اما حالا که من غبار نمیشوم
که اگر شوم به پیراهن تو نمی رسم ای هم چو ماه
بگذار حرفی که در دل من هست و میدانم هیچگاه هیچ چیز را تغییر نمی دهد گفته باشم ...
اگر میگذاشتی این هیچ در چشمان بی نهایت تو غرق شود...
شاید این دنیای پوچ من نیز در یک نقطه جمع میشد....
شاید دوباره انفجار بزرگی رخ میداد
شاید دوباره جهانی از نو ساخته میشد....
شاید ...شاید..
اذان خاطرات تو در ذهن من نجوا میکند
تن ز آب دیده غسل تعمید میکند
سجده بر مُهر پر مِهر ماه میزنم
یکان یکان آیههای مژگان تو را تفسیر میکنم
لیک میدانم خورشید روی تو آنگاه طلوع میکند
از آن پس که چشم باز می کنم
دوباره بوی زباله استشمام می کنم
برای رزق روزانه راه باز میکنم
راستی بدان برای دیدار سپیده دم وجودم را راز میکنم
دیگر اندیشه را تأمل نمیکنم
آری واقعیت این است که روزگاران را تیره و تار طی میکنم
در چهار راه گذر دست درازی میکنم
سالیان درازی است دوباره کاری میکنم
گاهی اندوه وجودم را ملتمسانه مصداق آویز می کنم
گاهی اجباراً چو ماهی خود را لیز میکنم
نیک و بد را بیخود شده از خویش فراموش میکنم
امید و آرزو را همچو شمعی خاموش میکنم
چیزی نماند جز ظاهری که همچو باطن، ژولیده نقش میکنم
آری من آن ناقابل سنگ سیاهم
که در مرداب تنهایی نآرامم
زیرا از عقربه سرخ زمان، این ثانیه
خاطره چون خون میریزد در این مردابم
ماهی سرخ دوستی.. آه
چه زود محو شد در این مرادب خونینم
از آن ضربتی که تو زدی ،آری
میشکند این سنگ سخت سیاه،هم
ای برای تو بی ثمر ذبح شده واژه "برادری"
شاید که دیگر نبینی آن دوستی در خواب،هم
در آن لحظه [گسست پیوند دوستی] که لال ماندی
بدان که سلامتی تو را خواستم چو سلامت چشمانم
آری چشمانم
مرداب نآرام سیاه خونینم
ای خاطره خیال باران خورده
ای آشناترین آشیانه
در اعماق زرد پاییز
ای سبز همیشه جاودانه
شب تار بود و تن تبدار
دل افگار و زمان بیافسار
شبحی گنگ و بی مقدار
به خود میگفت با تکرار
مهر آمد و مهربانم نه
درد باز آمد و درمانم نه
تا بینهایت ظلمت سقوط کردهام
سیاهی چشمانت زِ یاد نبردهام
که در انتهای چشمانت زلالی است وحی آور
تا رسالت پاکی را بر چشمههای زلال گرم دور به پایان برم