چندی است به خود مرگ آرزو میکنم
از شرنگ ملول و زهر آرزو میکنم
زندگی چون گور، سیاه و تاریک است
به خود یک خواب تا ابد آرام آرزو میکنم
درد چون کِرمی به من هجوم میکند
تنی عاری از درد و پر از کرم آروز میکنم
چون خبر از باران بهارنی نیست
از ذرههای آفتاب آتش آرزو میکنم
چون جان از تازیانهی زمان یک آن در امان نماند
دم به دم از مرگ یک بازدم آسوده طلب میکنم