از آن پس که چشم باز می کنم

دوباره بوی زباله استشمام می کنم

برای رزق روزانه راه باز میکنم

راستی بدان برای دیدار سپیده دم وجودم را راز میکنم

دیگر اندیشه را تأمل نمی‌کنم

آری واقعیت این است که روزگاران را تیره و تار طی می‌کنم

در چهار راه گذر دست درازی می‌کنم

سالیان درازی است دوباره کاری می‌کنم

گاهی اندوه وجودم را ملتمسانه مصداق آویز می کنم

گاهی اجباراً چو ماهی خود را لیز میکنم

نیک و بد را بیخود شده از خویش فراموش میکنم

امید و آرزو را همچو شمعی خاموش می‌کنم

چیزی نماند جز ظاهری که همچو باطن، ژولیده نقش می‌کنم