۶۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

تکه‌هایی از اشعار کتاب گلهای رنج اثر شارل بودلر

ای درد، ای درد، زمان زندگی را می‌خورد

و دشمن نامرئی که قلب ما را می‌جوید

با خون ما بزرگ می‌شود و قدرت می‌گیرد.

-----------------------

چقدر احمقانه است بنای کاخ آمال بر روی قلوب لرزان

عشق و زیبائی چون جامی می‌شکنند

و فراموشی آن‌ها را درون سبد خود می‌ریزد

و بسوی ابدیت می‌برد.

-------------

دنیا در برابر روشنایی چراغ چقدر بزرگ

و در چشم خاطرات چه اندازه کوچک است.

 -----------

ای مغزهای کودکانه همه جا بی‌آنکه خود بجوییم

از بالا و پائین، مناظر ملال انگیز

گناهان جاوید دیدیم

...

زن برده‌ای پست و مغرور گیج بود

نه لبخندی به لب داشت و نه از سرنوشت خود اظهار اندوه می‌کرد

مرد، ستمگرِ پرخوری شهوت ران، خشن، حریص

برده‌ی برده و جویباری بود که در آن گنداب

چکه چکه فرو می‌ریخت

_ .....

ای مرگ، ای ناخدای پیر، هنگام عزیمت فرا رسیده است

لنگر برگیر

این سرزمین ما را ملول ساخته، ای مرگ

بار سفر بربندیم

________

بازوان من که برای

هم‌آغوشی با ابرها گشوده بودم

از بن قطع شد.

۱۱ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۱۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

از نو

در بستر خلوت شب

به تامل سپری

به رهاورد نشانی

به امید رسیلی در راه

روشنای شمع به روز

ثانیه می دواند خود را

سبزی را به گره نا امید آروزیی

سنگینی می کند شب را

به تاری می گراید چشم

روز از نو 

۱۴ مرداد ۹۲ ، ۰۲:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسعود ذوالفقاری

فریب

مونس و همدم؟!!

نه، نه باید عاقل‌تر از این باشی

تنها هم‌آوازی

حتی خری چون خود !!

۱۳ مرداد ۹۲ ، ۰۳:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

آه سرد

سلام را برای کدامین لحظه به ارمغان آوری

وقتی سالیانیست زمان سنج نداری

همه ساعت را بر روی دست تو نمی بینند

برخی حتی حضورت را هیچ می بینند

چندیست بغض به من نشاط می دهد

می خندم  می خندم و احساس غرور و خودخواهی می کنم

چقدر هیچ نشانی از من به جهان نیست

این چه شور سرنوشتیست

که چون شمع خاموشیست

تلخ درون را نوازش می کند

چون آه سردی 

حال شاید نفیری گنگ

دیر نهانی از دور می آید

۰۸ مرداد ۹۲ ، ۰۴:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسعود ذوالفقاری

روزگار

 دیگر روزگار...

این شوره‌زار غم

حتی با دعای تر

نانی نمی‌دهد.

۱۸ تیر ۹۲ ، ۱۶:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

ندارد!

چشمان تو نیست، خوابم نمی‌برد

آن گهواره اشک می‌لغزید به چشم تو

بر بستر تبم

تا خوابم رود

یادم نمی‌رود.

۱۸ تیر ۹۲ ، ۱۶:۱۸ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

...

که می‌گوید بمان اینجا ؟ 

که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده‌ی مهجور

خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟

که می‌گوید بمان اینجا ...

۰۷ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۰۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

بعد باران

بعد باران

ارغوان شاد گریست

غم از این خانه برفت

همه خانه پر از لبخند تو شد

۲۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۲۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

ملعون

برو ای مرد، برو چون سگ آواره بمیر

که حیات تو بجز لعنِ خداوند نبود

سایه شوم تو جز سایه ناکامی و رنج

به سرِ همسر و گهواره فرزند نبود

 

ناشناس از همه بگذشتی و در مُلکِ وجود

کس زبانِ تو ندانست و روانت نشناخت

سنگِ ره بودی و جز نفرت خلقت نگرفت

چنگِ غم بودی و جز پنجة مرگت ننواخت

 

کس ندانست، که در پرده هر خنده گرم

ناله‌ها خفته تو را، زانهمه اندوهِ دراز

کس ندانست که در ظلمتِ حرمان و دریغ

دشنه‌ها خورده تو را، بر تن تبدار نیاز

 

کس ندانست، ندانست و نپرسید که چیست

آن‌ هوس‌ها که فروخفته به روحِ تو خموش

آن دُمَل‌ها که روانِ تو بیازرده ز درد

آن‌ عطش‌ها، که شکیب تو بیاورده به جوش

 

تشنه‌ای بس که به آغوش گنه رفتی و باز

آمدی تشنه‌تر از روز نخستین به کنار

همسرت، ناله برآورد که: « ای اف به تو شوی»!

دلبرت، چهره برافروخت: «که ای تف به تو یار»!

 

زن و معشوقه شگفتا! که ازین هر دو، به عمر

کس به غمخانه تاریکِ نهادت نرسید

این، سر از رشک بگرداند و فغانت نشنود

وآن رخ از خشم بتابید و به دادت نرسید

 

وای بر حال تو ای مرد که در باور خلق

آنچه مقبول نشد، قصه جانسوز تو بود

آن که زد بوسه به هر درگه و سامان نگرفت

آتشین عشقِ سیه‌کام و سیه‌روز تو بود

 

از فریدون توللی

۲۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۲۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

شاعران مشروطه/ پیشگامان شعر نو

تقی رفعت

 

ای جوان ایرانی

برخیز بامداد جوانی ز نو دمید

برخیز صبح خنده نثارت خجسته باد

برخیز روز ورزش و کوشش فرا رسید

برخیز و عزم جزم کن، ای پور نیکزاد

بر یاس تن مده، مکن از زندگی امید…

باید برای جنگ بقا نقشه ای کشید

باید، چو رفته رفت، به آینده رو نهاد…

یک فصل تازه می دمد از بهر نسل نو

یک نوبهار بارور، آبستن درو

برخیز و حرز جان بکن این عهد نیکفال

برخیز و باز راست کن قد تهمتن

برخیز و چون کمان که به زه کرد شست زال

پرتاب کن به جانب فردات جان و تن

 

ابولقاسم لاهوتی

 

وفای به عهد

اردوی ستم خسته و عاجز شد و برگشت؛

برگشت، نه با میل خود  از حمله ی احرار،

ره باز شد و گندم و آذوقه به خروار

هی وارد تبریز شد از هر در و هر دشت.

***

 از خوردن اسب و علف و برگ درختان،

فارغ چو شد آن ملت با عزم و اراده

آزاده زنی بر سر یک قبر ستاده،

با دیده ای از اشک پر و دامنی از نان.

***

لختی سرپا دوخته بر قبر همی چشم،

بی جنبش و بی حرف، چو یک هیکل پولاد.

بنهاد پس، از دامن خود آن زن آزاد

نان را به سر قبر، چو شیری شده در خشم.

***

«در سنگر خود شد چو به خون جسم تو غلتان،

تا ظن نبری آن که وفادار نبودم،

فرزند، به جای تو! بسی سعی نمودم،

روح تو گواه است که بویی نبُد از نان.

می گفت: «تو از گرسنگی دیده ببستی،

من عهد نمودم که اگر نان به کف آرم

اوّل به سر قبر عزیز تو بیارم

برخیز که نان بَخشَمَت و جان بسپارم.

تشویش مکن! فتح نمودیم پسرجان،

 اینک به تو هم مژده ی آزادی و هم نان

و آن شیر حلالت که بخوردیم ز پستان

مزد تو، که جان دادی و پیمان نشکستی.»

طهران دسامبر 1909

 

جعفر خامنه‌ئی

 

به قرن بیستم

ای بیستمین عصر جفا پرور منحوس            

ای آب ده وحشت و تماثیل فجایع

برتاب زما آن رخ آلوده به کابوس              

ساعات سیاحت همه لبریز فضائل

دیدار تو مدهشتر از انقاض مقابر                 

شالوده ات از آتش و پیرانه ات از خون

هر آن تو با ماتم صد عائله مشحون              

از جور تو بنیان سعادت شد بایر

ز این مذبح خونین که به گیتی شده برپا                   

روح مدنیت شده آزده و مجروح

خونها که به هر ناحیه ناحق شده مسفوخ                   

برناحیه عصر هنر لکه سودا…

نفرین به تو، ای عصر فریبنده و غدار           

لعنت به تو، ای خصم بشر، دشمن عمران

ای بوم، فروکش نفس، ای داعی خسران                  

زاین پس مشو اندر پی ویرانه آثار

آنروز که زادی، چه نویدی که ندادی؟                   

امروز که رستی، تو زخون یکسره مستی

زین سان که تو ره بسپری، ای آفت هستی                

فردا به وجود آری یک تل رمادی…

 

شمس کسمائی

پرورش طبیعت

ز بسیاری آتش مهر و ناز و نوازش

از این شدت گرمی و روشنائی و تابش

گلستان فکرم

خراب و پریشان شد افسوس

چو گل‌های افسرده افکار بکرم

صفا و طراوت زکف داده گشتند مأیوس

بلی، پای بر دامن و سر به زانو نشینم

که چون نیموحشی گرفتار یک سرزمینم

نه یارای خیرم

نه نیروی شرم

نه تیر و نه تیغم بود، نیست دندان تیزم

نه پای گریزم

از این روی در دست همجنس خود در فشارم

ز دنیا و از سلک دنیا پرستان کنارم

بر آنم که دامن مادر مهربان سر برآرم.

۲۲ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۲۲ ۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند