سلام را برای کدامین لحظه به ارمغان آوری

وقتی سالیانیست زمان سنج نداری

همه ساعت را بر روی دست تو نمی بینند

برخی حتی حضورت را هیچ می بینند

چندیست بغض به من نشاط می دهد

می خندم  می خندم و احساس غرور و خودخواهی می کنم

چقدر هیچ نشانی از من به جهان نیست

این چه شور سرنوشتیست

که چون شمع خاموشیست

تلخ درون را نوازش می کند

چون آه سردی 

حال شاید نفیری گنگ

دیر نهانی از دور می آید