نغمهای است ز مرغی غمگین در امتداد نگاه مبهوتم
گمگشته در این دنیا و دل آزار است ز هست و نیست
بگذار چشم در چشم تو بگشایم
تا شاد خواند در باغ درختان تنومند امید چشمانت
نغمهای است ز مرغی غمگین در امتداد نگاه مبهوتم
گمگشته در این دنیا و دل آزار است ز هست و نیست
بگذار چشم در چشم تو بگشایم
تا شاد خواند در باغ درختان تنومند امید چشمانت
یغمبری شدم که خدایش او را از خویش رانده بود
مسدود مانده راه زبان نبوتش
من آن جهنمم که شما رنج هایش را در خواب هایتان تکرار می کنید
خورشید، هیمه ای است مدور که در من است
یک سوزش مکرر پنهانی همواره با من است
و چشم های من، خاکستری ست که از عمق های آن
ققنو س های رنج جهان می زایند
تنهایم
از آن زمان که شیدایی خجسته ام از من ربوده شد
اینک منم
مردی که در صحاری عالم گم شد
مردی که بر بنادر میثاق و آشتی بیگانه ماند
مغروق آب های هزاران خلیج دور
پیغمبری که خواب ندارد
رضا براهنی
برف نو، برف نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشسته ای بر بام.
پاکی آوردی - ای امید سپید!-
همه آلوده گی ست این ایام.
راه شومی ست می زند مطرب
تلخ واری ست می چکد در جام
اشک واری ست می کشد لبخند
ننگ واری ست می تراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقش هم رنگ می زند رسام.
مرغ شادی به دام گاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!
ره به هموار جای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام!
تشنه آن جا به خاک مرگ نشست
کاتش از آب می کند پیغام!
کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفته ایم از کام ...
آن بیسر و سامانیم آرزوست
آن شراب ناب جوانیم آرزوست
عیدانه آورده است بهار موی سپید
آن ژیلت و صورت صاف و صوفم آرزوست
این سیگار چقدر مضر است برای بدن
بساط ناب و همنشین شفیقم آرزوست
چون سنجند قدر مرد به طلای زرد
آن زردی بیسر و سامانیم آرزوست
ابراهیم نقش کدام درد مادر بر چهره تو ماند
آتش کدام کین، باغ سبز چشمان مادر سوزاند
در این شب های درد چون اسپند بر آتشی
چه کس چه کند کاری وقتی بین ما قرن ها درد فاصله ماند
روز برفت و باز آمد شب
در بیداد و لحظه ای خاموش
شگفتا که پایانی ندارد این ایام و این احوال
لبریز ازسکوتِ انزجار
شگفتا از دوّاره ی اعصار
از هم پاشیدگی جسم و روحی تا ابد بیمار
خزان عمرش را
آهسته میپیمود مرد
نفساش گام مرگ بر برگ
آرزویش هم آخرین برگ
رختش آویخت
چون برگ
بر تن عور درخت
آخرین نفسش را گفت بدرود
سایهاش ماند
او رفت!
از پل الوار
....
برماست که خشم را شخم زنیم
و آهن را طالع کنیم
برای نگهداری تصویر بلند بیگناهانی که
همه جا جرگه میشوند
و همه جا به پیروزی میرسند
...
_______________________________________
...
رنج چون تیغهی مقراضی است
که گوشت تن را زنده زنده میدرد
من وحشت را از آن دریافتم
چنان که پرنده از پیکان
چنان که گیاه از آتش کویر
چنان که آب از یخ
...
____________________________________
از ژاک پرهور
برای تو ای یار
رفتم راستهی پرنده فروشها و
پرندههائی خریدم
برای تو ای یار
رفتم راسته گل فروشها و
گلهائی خریدم
برای تو ای یار
رفتم راسته آهنگرا و
زنجیرهایی خریدم برای تو ای یار
بعد رفتم راسته برده فروشها و
دنبال تو گشتم
اما نیافتمت ای یار
_________________
از مارگوت بیکل
موطن آدمی را بر هیچ نقشهای نشانی نیست، موطن آدمی تنها در قلب کسانی است که دوستش میدارند.
______________________
برگرفته شده از کتاب همچون کوچهئی بیانتها ترجمه احمد شاملو
آری عمر من گذشتهاست، اما نا با گردش خورشید...
اما نه با گردش خورشید و طلوع بهاران از پس زمستانها
من سخت زیستهام
من به اندازهی تمامی زندانها شکنجه گشتهام!
من به وسعت تمامی پنجرههای اینشهر
دلتنگ، نغمههایی تلخ خواندهام.
روح من به تعداد تمامی کشتگان جنگها زخم برداشته
و در بسترم هر شب
به درازای انتظار محتضران
به امید آرامش زجر کشیدهام!
آری عمر من!
بیش از اینها .. بیش از اینها..
از عمراین بشر با جهانت تا به سر
همچو شمعی آرام رو به زوال
تک و تنها خمودم با دمم
امّا کجاست پروانه؟
تا به وصال
سر،کشم با هر نوایی رنگ رنگ
شعله افروخته بالا به بالا
تا که از قطره و باران و دریاها گذر کردم
با تمام هر چه بودم از حضورم گذر کردم
امّا کجاست پروانه؟
امّا کجاست؟