گم شدهام
بی تو
در میان پاره های آهنهای متحرک
بوق های ممتد و اعداد قرمز
اعداد درشت و فحش های ناب
گم شده ام
شبهایم را گم کرده ام
و شعرهای ناگفتهام را
دیگر مجالی نیست
تا خیالت را شبها ببوسم
یاد کن مرا
که رسم است در این شب
از مردگان یاد شود
گم شدهام
بی تو
در میان پاره های آهنهای متحرک
بوق های ممتد و اعداد قرمز
اعداد درشت و فحش های ناب
گم شده ام
شبهایم را گم کرده ام
و شعرهای ناگفتهام را
دیگر مجالی نیست
تا خیالت را شبها ببوسم
یاد کن مرا
که رسم است در این شب
از مردگان یاد شود
بوی متعفن سلاخی روح
بر عرق جبین گره خورده مردمان شهر
کودکی آواره آن سو ترک
فریاد های ممتد مادر..مادرم
مادر چادرش سیاه تر از رنگ شب
دل مرده چون یک کوه یخ
آرام آرام ذوب میشد
در کورهای از درد وغم
دست بر چهره میکشم
صورتم را خواهم بر کنم
کاش میشد..کاش..اما
تنها دیده بر هم مینهم
تا نبینم
مرگ یک رویا .. یک آرزو
یک خواهش
همین
یک بستنی!
تا با خوردنش کودک لحظهای فراموشش شود
آن خانهی منحوس را
آن طعم گس مسموم دود را
آن ذغال های سیاه چون بخت خویش
آن منقل و آتش را
این نگاه تحقیر آمیز مردمان شهر را
آن پدر آن اژدها آن ضحاک را
چشم گشودم دیدم کینهای داغ
پر کردهاست جای اشک چشمان کودک را
آری او همان کودک بود
قاتلی که دیروزش به دار آویختند
در کویر جنونم و آرزویم
غرقه شدن در گیسوان مواج توست
باز دیدن خودم
در آیینه چشمان بی زنگار توست
دشتی پر از شکوفه های سرخ از دور پیداست
نسیمی بر روی صورت ها می دمد
آن دور دست ها چقدر زیباست
خوشه های انگور و درختان گلابی همه پر آبست
دشت ها سبزند وهوا مطبوعست
چه شوری کودکان دارند در باد
آرزوها روی قاصدها چه بی پرواست
آن دور دست هاچقدر زیباست
تا ابد حضورت همیشگی است
بزرگی و یکتایی و بینیازیت همیشگی است
انکار تو و فریاد عصیانها همیشگی است
دستان منتظر به سویت پر از آرزو ها همیشگی است
برای وجود متورم و تکیده دردها همیشگی است
مسیر بیانتهای خیال دور دست ها همیشگی است
انتهای افق است
همه چیز پیدا وناپیداست
تاب تحملش نیست
سنگینی میکند جهان را
دشت را دریا را کوه را
اثر و وجودی نیست
جهان را سنگینی میکند
بشر مفلوک را
تاب تحملش نیست
انتهای افق است
همه چیز پیدا وناپیداست
همه چیز پیدا....
از آن پس که چشم باز می کنم
دوباره بوی زباله استشمام می کنم
برای رزق روزانه راه باز میکنم
راستی بدان برای دیدار سپیده دم وجودم را راز میکنم
دیگر اندیشه را تأمل نمیکنم
آری واقعیت این است که روزگاران را تیره و تار طی میکنم
در چهار راه گذر دست درازی میکنم
سالیان درازی است دوباره کاری میکنم
گاهی اندوه وجودم را ملتمسانه مصداق آویز می کنم
گاهی اجباراً چو ماهی خود را لیز میکنم
نیک و بد را بیخود شده از خویش فراموش میکنم
امید و آرزو را همچو شمعی خاموش میکنم
چیزی نماند جز ظاهری که همچو باطن، ژولیده نقش میکنم
آری من آن ناقابل سنگ سیاهم
که در مرداب تنهایی نآرامم
زیرا از عقربه سرخ زمان، این ثانیه
خاطره چون خون میریزد در این مردابم
ماهی سرخ دوستی.. آه
چه زود محو شد در این مرادب خونینم
از آن ضربتی که تو زدی ،آری
میشکند این سنگ سخت سیاه،هم
ای برای تو بی ثمر ذبح شده واژه "برادری"
شاید که دیگر نبینی آن دوستی در خواب،هم
در آن لحظه [گسست پیوند دوستی] که لال ماندی
بدان که سلامتی تو را خواستم چو سلامت چشمانم
آری چشمانم
مرداب نآرام سیاه خونینم
شب تار بود و تن تبدار
دل افگار و زمان بیافسار
شبحی گنگ و بی مقدار
به خود میگفت با تکرار
مهر آمد و مهربانم نه
درد باز آمد و درمانم نه
ای خاطره خیال باران خورده
ای آشناترین آشیانه
در اعماق زرد پاییز
ای سبز همیشه جاودانه