خزان عمرش را
آهسته میپیمود مرد
نفساش گام مرگ بر برگ
آرزویش هم آخرین برگ
رختش آویخت
چون برگ
بر تن عور درخت
آخرین نفسش را گفت بدرود
سایهاش ماند
او رفت!
خزان عمرش را
آهسته میپیمود مرد
نفساش گام مرگ بر برگ
آرزویش هم آخرین برگ
رختش آویخت
چون برگ
بر تن عور درخت
آخرین نفسش را گفت بدرود
سایهاش ماند
او رفت!
از پل الوار
....
برماست که خشم را شخم زنیم
و آهن را طالع کنیم
برای نگهداری تصویر بلند بیگناهانی که
همه جا جرگه میشوند
و همه جا به پیروزی میرسند
...
_______________________________________
...
رنج چون تیغهی مقراضی است
که گوشت تن را زنده زنده میدرد
من وحشت را از آن دریافتم
چنان که پرنده از پیکان
چنان که گیاه از آتش کویر
چنان که آب از یخ
...
____________________________________
از ژاک پرهور
برای تو ای یار
رفتم راستهی پرنده فروشها و
پرندههائی خریدم
برای تو ای یار
رفتم راسته گل فروشها و
گلهائی خریدم
برای تو ای یار
رفتم راسته آهنگرا و
زنجیرهایی خریدم برای تو ای یار
بعد رفتم راسته برده فروشها و
دنبال تو گشتم
اما نیافتمت ای یار
_________________
از مارگوت بیکل
موطن آدمی را بر هیچ نقشهای نشانی نیست، موطن آدمی تنها در قلب کسانی است که دوستش میدارند.
______________________
برگرفته شده از کتاب همچون کوچهئی بیانتها ترجمه احمد شاملو
آری عمر من گذشتهاست، اما نا با گردش خورشید...
اما نه با گردش خورشید و طلوع بهاران از پس زمستانها
من سخت زیستهام
من به اندازهی تمامی زندانها شکنجه گشتهام!
من به وسعت تمامی پنجرههای اینشهر
دلتنگ، نغمههایی تلخ خواندهام.
روح من به تعداد تمامی کشتگان جنگها زخم برداشته
و در بسترم هر شب
به درازای انتظار محتضران
به امید آرامش زجر کشیدهام!
آری عمر من!
بیش از اینها .. بیش از اینها..
آن دم که غم ابر به تیرگی نشست
آسمان صدای خزان را فریاد کرد
برگها بازیچه باد شدند و
سنگ فرش به التیام نوازش
از نوید ناله آسمان شادی کرد
از عمراین بشر با جهانت تا به سر
همچو شمعی آرام رو به زوال
تک و تنها خمودم با دمم
امّا کجاست پروانه؟
تا به وصال
سر،کشم با هر نوایی رنگ رنگ
شعله افروخته بالا به بالا
تا که از قطره و باران و دریاها گذر کردم
با تمام هر چه بودم از حضورم گذر کردم
امّا کجاست پروانه؟
امّا کجاست؟
پهنه هستی را ما دو تایی می رویم تا
انتها
برروی سر، بیداد و دوران سرکشی بی انتها
شمع شوی شعله شوی
به عرشیا
در پی آن مه و رویت شهرها کاشانه ها
بیا ای رویای بی حاصل بیا
ای تکسوار مقصد حاصل بیا
نیستی
در وجودم تا به تو چنگی زنم
بودم وهستم وخواهم ماند
بی کس و
تنها
بازگشت را چون دیوار بتونیست
به آن دم که پشیمانی
چون زنجیر تو در تو
بس
مشکل و سخت است
آری این من و ماییم و این وسعت
از خطا ، درد و عصیان و
این مرگ و
راه بی بازگشت
در دیدار لحظه های پایانی
در پشت آن دو چشم بارانی
در روزگاران سرد و طولانی
در جست و جوی یک رؤیای پنهانی
که
همه چیزش عیان
وای
ویرانی ویرانی ویرانی ...
عجب بالاست از این پایین بلندی جهان
بر مردمان از پس هم ایهام
بیاید به حکم دلربایی ،
سر مست و لایعقل
مثال حکم قاضی بر سر ایتام بیابانی
آن دم بر گوش هم به زمزمه
بیش یا کم از برای ظلم و جور
دادرس و سر پناهیست
نظم جهانش در هم شد
از وجودش در نهاد
در پی حرص و طمع
مهی از خاک سربه سر از سرش شد
دریده جست و اندیشه را سرپوش
هی، این که می ریزی آتش بر سرش
لا اقل هم شکل توست
بردار و ببین از دریچه فکرت
بر، دار شد از درد بی هم چراغی
آن که درپای، وصل را زمزمه کرد
نزاع یاران یک به یک از هم
آه آری وصل از میان شد
در آن بالا از مسیر انتها کوتاه
نجوای وصل صدای خوف افزا
این تنها کثرت پیرو
ره باید از سر شد
اما
افسوس فرصت دیگر از اوکوتاه ست
میخواستم مطلبی بذارم و جملات نغز کتاب کلیدر را بیاورم، اما دریغ که جز چند جمله (نه آن هم عیناً تنها نقل به مضمون) بیشتر به ذهنم نیامد.
ولی در جست جوی پیدا کردن این جملات به وبلاگ(جملههای کوتاه) خوبی رسیدم توصیه میکنم شما هم سری بزنید.
شیرینی شانس
جک لمون
___________________________________________________________
هاردی : به نظرم شیر بز برات خوبه...
لورل : بز ماده یا نر ؟
هاردی : آخه احمق مگه بز نر هم شیر میده !؟
لورل : آره اگه بهش فشار بیاری پنیر هم میده !