سالها پیش که هنوزکودک بودم یکی از اقوام سببی به بیماری نسبتاً سختی دچار گشت و چون امکانات کامل نبود او را راهی کلان شهری کردند.چندی بعد برای آگاهی از احوال و چند و چون کار توفیق اجبار کرد تا قصد سفر کنیم.
تصمیم برآن شد تا چندی از اقوام هم که شاید همچون ما توفیق اجبارشان کرده بود با ما همراه شوند و این چنین شد که تعداد از حد گذراندیم.
پس بار بر ماشبن عظیم الجثه ای شدیم که آن روز هنوز درخدمت ما بود.
صد و سی و هفتمین شب از شبهای مجله بخارا به بزرگداشت ه.ا.سایه ( هوشنگ ابتهاج) اختصاص داشت که با همکاری مؤسسه فرهنگی هنری ملت، دایرالمعارف بزرگ اسلامی، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار و گنجینه پژوهشی ایرج افشار غروب یکشنبه ۵ آبان ماه ۱۳۹۲ در کانون زبان فارسی و با حضور سیمین بهبهانی، پوری سلطانی، محمدرضا شفیعی کدکنی، شهرام ناظری، داریوش طلایی، یلدا ابتهاج ، محمد افشین وفایی و پیامی از محمود دولت آبادی برگزار شد.
"به همه خانمها و آقایان سلام میکنم. مثل این که این دفعۀ دوم است .این روزها یک چیز تازهای دارد رسم میشود. مردهها زنده میشوند. یک بابایی در سردخانه دوباره بعد از به دار کشیدن زنده شده. حالا هم در این مراسم که باید در غیاب من صورت میگرفت خود صاحب عله دارد صحبت میکند . سومیاش چه خواهد بود؟ به هر صورت، این هم مغتنم است. خوبه که آدم ببیند پشت سرش چه میگویند. البته باید این را در نظر بگیریم که به هر حال وقتی من اینجا نشستهام، یک مقدار تعارفات هم در این حرفها هست. دربست این حرفها را نپذیریم. بعد از روز واقعه معلوم میشود، بعضی از دوستان میدان وسیعتری پیدا میکنند برای تاخت وتاز و حق هم دارند. شناختن من کار مشکلی نیست. ما آدمهای صاف و سادهای هستیم که به معنای واقعی از پشت کوه آمدهایم. این کوه بلند البرز ولایت مرا از ولایت خیلیها جدا میکند. آدمهای ساده شناختنشان هم ساده است. بعضیها بیخود زحمت میکشند که نکتههایی پیدا بکنند و بگویند. نگفته هم معلوم است. چیز مهمی نیست. ولی خوب من موافقم و این روزها هر چه گفتم از باور خودم گفتم و با صداقت خواهم گفت. هیج چیز را به خودم نبستم. هیچ ادایی درنیاوردم. تنها توفیق من است و تنها چیزی است که میتوانم به آن ببالم. باقی فرعِ قضیه هست. یک مهارتهایی هست که آدمها در طول زمان کسب میکنند و هر مهارت هم در جای خودش قیمتش از بقیۀ مهارتهاست. در زمستان سرد شما به یک اتاق گرم احتیاج دارید، آن استاد حلبیساز که با چند تا ضربه به لوله خرطومی یک لوله بخاری برای شما درست میکند، با زاویههای لازم، این کار در آن لحظه از هزار تا دیوان شعر مهمتر است. مهارتها قابل کسب است، آن چیزی که گوهر اصلی است، آن قیمت دارد . خوش به حال کسانی که میتوانند این مهارتها را تا آن جا که ممکن است حفظ کنند یا بیان کنند. مهارت آن موقعی ارزش دارد که در بیان یک چیز با ارزش باشد وگرنه چیزی است . به حضور شما عرض کنم، منِ از پشت کوه آمده چیزی ندارم که بگویم. به هر حال خیلی ممنونم از همه."
در آن وقت در وزارت دارایی کار میکرد. اغلب روزها به هوای اداره بیرون میرفت ، امّا به اداره نمیرفت، در خیابان ناصریه او را میدیدند که ایستاده پشت شیشهی کتابفروشیها و کتابها را وارسی میکند.
مثل معمول ظهر میآمد منزل و کمکم شروع کرده بود که از غذاها ایراد بگیرد و گاهی هم قهر میکرد و ناهار یا شام نمیخورد. گاهی زمزمه میکرد چندی بعد مجسمهی مرا میسازند و ما را به شهرها دعوت میکنند و مردم به استقبال ما میآیند و گل نثار ما میکنند. برای این که من شاعر مردم هستم و تو هم زن شاعری.
من هم میخواستم گفتههای او را باور کنم ولی مثل این که کسی در خفا به من و او میخندید. بالاخره فهمیدم این مقدمه برای این است که آقار رفته به مستشار وزارت دارایی گفته من شاعرم، کار من شعر گفتن است نه بایگانی، من نمیتوانم این کارها را بکنم. او را به میل خودش منتظر خدمت کردند. با ماهی 9 تومان.
دوما در سه تفنگدار (جوانی گلی است که میوه آن عشق است) مرا گول زد و عشق را خواستم بیآلایش قبول کنم.
پیرتولی در آزیاده یادم هست (پیوسته شو با هر زن بدعملی، بعد هم سایر چیزها درمان مییابد.) مرا گول زد ولی نمیگویم شاتوبریان (من در روی زمین تنها هستم) مرا بشکست دعوت کرد، و عرفان قبلاً در من تأثیر خود را بجا گذاشته بود. و اکنون میفهمم (بعد از مدتها که آن اثر را بد میگفتم) زندگی اساساً آدمهایی را که جان میکنند باید به طرف انزوا ببرد.
درد زندگی، فقط دردی نیست که از اجتماع بر میخیزد، درد بیرون شدن و به درک واصل شدن از همین اجتماع پر درد است. درد خیّامی است، درد ابوالعلا پیش از خیام، که خیام از او و از پیشینیان او متأثر شده است.
ولی این درد زندگی است، و شاتوبریان که نزدیک به این مقام شده مرا گول نزده، خیام و ابوالعلا و سایر قدما و شعرای جاهلیون و غیر مرا گول نزدهاست. این گول را من از طبیعت زندگی خوردم و باید باشد. گول بد را من از آن دو نفر اولی خوردم. نسبت به آن فطرتی که قراردادهای اجتماعی در من ساخته بود.
سال شصتم عمر من است. چقدر خفیفم، اندازه یک پیشخدمت حقوق میگیرم آنهم در این دو سال اخیر (سابقاً شصت تومان حقوق من بود) با همه وارستگی خودم باید بگویم برای سیر کردن شکم چقدر باید خفت برد.