اذان خاطرات تو در ذهن من نجوا میکند
تن ز آب دیده غسل تعمید میکند
سجده بر مُهر پر مِهر ماه میزنم
یکان یکان آیههای مژگان تو را تفسیر میکنم
لیک میدانم خورشید روی تو آنگاه طلوع میکند
اذان خاطرات تو در ذهن من نجوا میکند
تن ز آب دیده غسل تعمید میکند
سجده بر مُهر پر مِهر ماه میزنم
یکان یکان آیههای مژگان تو را تفسیر میکنم
لیک میدانم خورشید روی تو آنگاه طلوع میکند
آری من آن ناقابل سنگ سیاهم
که در مرداب تنهایی نآرامم
زیرا از عقربه سرخ زمان، این ثانیه
خاطره چون خون میریزد در این مردابم
ماهی سرخ دوستی.. آه
چه زود محو شد در این مرادب خونینم
از آن ضربتی که تو زدی ،آری
میشکند این سنگ سخت سیاه،هم
ای برای تو بی ثمر ذبح شده واژه "برادری"
شاید که دیگر نبینی آن دوستی در خواب،هم
در آن لحظه [گسست پیوند دوستی] که لال ماندی
بدان که سلامتی تو را خواستم چو سلامت چشمانم
آری چشمانم
مرداب نآرام سیاه خونینم
ای خاطره خیال باران خورده
ای آشناترین آشیانه
در اعماق زرد پاییز
ای سبز همیشه جاودانه
شب تار بود و تن تبدار
دل افگار و زمان بیافسار
شبحی گنگ و بی مقدار
به خود میگفت با تکرار
مهر آمد و مهربانم نه
درد باز آمد و درمانم نه
آهای ای که آشیان به آتش کشیدهای
آن روشن، ستاره نیست
آن حتی خیال ستاره نیست
آنجا چشم روشن گرگ پیر
به انتظار دریدن است
بگذار بعد از طلوع مرگ روشن من
آن زمان که آسمان
تلألوء هزار دشت لاله سرخ
به ایست
آن روشن،ستاره نیست
سیگار ها عصای اشک چشمانمند
که نیافتند
که نبینندِشان بیگانگانم
که باشی که نباشم که باشی
که شاید بفهمی تو شاید کویر را
کویر تشنهای را
کویر تشنهی شبنم گلی را
که شاید بفهمی هستی سیاه هیچ را
تا بینهایت ظلمت سقوط کردهام
سیاهی چشمانت زِ یاد نبردهام
که در انتهای چشمانت زلالی است وحی آور
تا رسالت پاکی را بر چشمههای زلال گرم دور به پایان برم
زمین من مرد
آنگاه که دیگر خورشید چشمانت بر او نتابید
و خاک آن دیگر ثمر نداد
هیچ گل رویایی
یا درخت تنومند خیالی
که بتوان میوهی آرزو چید.
تنها کرمهای یأس و ناامیدی ماندهاند
این موجودات بیسر و بیدمِ
"نتوانستن"
گویا هر حلقهای که به دور خود آویخته اند
تسبیحی است که
ذکر مرگ مرا میخواند
و با هر حرکتشان تکرار میشود
"توسالهاست که مردهای،تو سالهاست که مردهای،تو سالهاست....."
زمین را میکنم
نه..نه...
در دستان من نه تخم گل رویایی
نه نهال درخت خیالی
میخواهم در زمین دفن شوم
که التیام بخشم
عطش سیراب ناپذیر کرمها را
"نابودی" را
راستی اگر کرمها
چشمان مرا که دیگر اشکی ندارند
و مغزم که تهی گشته است از هر کلمهای
و قلب مرا که دیگر هیچ آهنگی در آن به رقص در نمیآید
نابود نسازند
درختی که از گور من خواهد رویید
چه ثمر خواهد داد؟!!
بی گُمان
"هیچ"
امروز صدها نسیم آمدند
اما بوی گسیوانت را نیاوردند
امروز صدها قاصدک آمدند
اما خبر از تو نیاوردند
امروز هزار پرتو خورشید
از حریر آسمان گذشت
غروب اما
هزار دشنه بر دلم نشست
امشب اما با من
هزاران ستاره میگریند
هزار درد مرا
ستارگان به ماه میگویند
ماه بوسه بر یاد زلال تو میزند
یعنی بوسه بر اشک من میزند