۱۴۲ مطلب توسط «قاسم فرهمند» ثبت شده است

روزی با تو خواهم گفت،می‌دانم

"من آنم.

تکه ابر کبود دور دلیگر

بارانم کن و

دمی در آغوشم بگیر"

دانم این من

روزی

با تو خواهم گفت آن را

لب به لب، پر از تو

 

خالی از خویش

آن شب با تو خواهم گفت

آن ناگفته ها را

۳۱ فروردين ۹۱ ، ۱۲:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

...!!

هستیِ نیستی

شکوه نبودن

هیچ بی‌کران.

۳۱ فروردين ۹۱ ، ۱۲:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

خسته

زَهر است

تلخ است

سخت

و دشواریش را

شانه‌هایم تحمل نیست

۳۱ فروردين ۹۱ ، ۱۲:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

...

 

حرف نمی‌زد...

 

نمی‌خندید..

 

لبانش را بر لب‌های کسی جا گذاشته بود!!

۳۱ فروردين ۹۱ ، ۰۱:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

ناتمام شعر

در کویر جنونم و آرزویم

 غرقه شدن در گیسوان مواج توست

 باز دیدن خودم

 در آیینه چشمان بی زنگار توست

۳۱ فروردين ۹۱ ، ۰۱:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

مات!

چه ساده بازی زندگی را به تو میبازم

 هنوز چند قدمی در صفحه ی حیاط خانه‌ نرفته‌ام

 مات خیال تو می‌شوم...

۳۱ فروردين ۹۱ ، ۰۱:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

آدم دودی

 خواب دیدم من و تو باهم آدم برفی میسازم

 بیدار که شدم نه تو بودی نه آدم برفی

 فقط یک آدم دودی مانده بود با یک مشت ته سیگار!

۳۱ فروردين ۹۱ ، ۰۱:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

گم شده

 گم شده‌ام

 بی تو

 در میان پاره های آهنهای متحرک

 بوق های ممتد و اعداد قرمز

 اعداد درشت و فحش های ناب

 گم شده ام

 شبهایم را گم کرده ام

 و شعرهای ناگفته‌ام را

 دیگر مجالی نیست

 تا خیالت را شبها ببوسم

 یاد کن مرا

 که رسم است در این شب

 از مردگان یاد شود

۳۱ فروردين ۹۱ ، ۰۱:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

چیست این عشق

 یک پله تا به جنون؟

 یا زِ دیده ریختن خون؟

 مردن و زنده شدن در ثانیه‌ها؟

 محو شدن در خاطره‌ها؟

 نفس از یاد بردن؟

 مردن و نیست شدن؟

 گریه‌های بی امان؟

 یا دیوانه شدن در یک آن؟

 آری ...

 چه معمای شگرفی است

 دیدن و نابود شدن

 دیدن و نابود شدن

۳۱ فروردين ۹۱ ، ۰۱:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند

کودک ... قاتل

بوی متعفن سلاخی روح

 بر عرق جبین گره خورده مردمان شهر

 کودکی آواره آن سو ترک

 فریاد های ممتد مادر..مادرم

 مادر چادرش سیاه تر از رنگ شب

 دل مرده چون یک کوه یخ

 آرام آرام ذوب میشد

 در کوره‌ای از درد وغم

 دست بر چهره می‌کشم

 صورتم را خواهم بر کنم

 کاش می‌شد..کاش‌..اما

 تنها دیده بر هم مینهم

 تا نبینم

 مرگ یک رویا .. یک آرزو

 یک خواهش

 همین

 یک بستنی!

 تا با خوردنش کودک لحظه‌ای فراموشش شود

 آن خانه‌ی منحوس را

 آن طعم گس مسموم دود را

 آن ذغال های سیاه چون بخت خویش

 آن منقل و آتش را

 این نگاه تحقیر آمیز مردمان شهر را

 آن پدر آن اژدها آن ضحاک را

 چشم گشودم دیدم کینه‌ای داغ

 پر کرده‌است جای اشک چشمان کودک را

 آری او همان کودک بود

 قاتلی که دیروزش به دار آویختند

۳۱ فروردين ۹۱ ، ۰۱:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
قاسم فرهمند