عجب بالاست از این پایین بلندی جهان

 بر مردمان از پس هم ایهام

بیاید به حکم دلربایی ،

 سر مست و لایعقل

مثال حکم قاضی بر سر ایتام بیابانی

آن دم  بر گوش هم به زمزمه

بیش یا کم  از برای ظلم و جور

  دادرس و سر پناهیست

نظم جهانش در هم شد

از  وجودش در نهاد

در پی حرص و طمع

مهی از خاک سربه سر از سرش شد

دریده جست و اندیشه را سرپوش

هی، این که می ریزی آتش بر سرش

لا اقل هم شکل توست

 بردار و ببین از دریچه فکرت

 بر، دار شد از درد بی هم چراغی

آن که درپای، وصل را  زمزمه کرد

نزاع یاران یک به یک از هم

آه آری وصل از میان شد

در آن بالا از مسیر انتها کوتاه

نجوای وصل صدای خوف افزا

این تنها کثرت پیرو

ره باید از سر شد

اما

 افسوس فرصت دیگر از اوکوتاه ست