و بعد از آن ایوب دهان خود را باز کرده روز خود را نفرین کرد
و ایوب متکلم شده گفت
روزیکه در آن متولد شدم هلاک شود
و شبی که گفتند مردی در رحم قرار گرفت
آن روز تاریکی شود
و خدا از بالا بر آن اعتنا نکند و روشنائی بر او نتابد
تاریکی و سایه موت آن را به تصرف آورند
ابر بر آن ساکن شود
کسوفات روز آن را بترساند
و آن شب را ظلمت غیلظ فرا گیرد
و در میان روزهای سال شادی نکند
و به شماره ماهها داخل نشود
اینک آن شب نازاد[1] باشد
وآواز شادمانی در آن شنیده نشود
لعنت کنندگان روز آن را نفرین نمایند
که در انگیزانیدن لویاتان[2] ماهر میباشند
ستارگان شفق آن تاریک گردد
وانتظار نور بکشد و نباشد
و مژگان سحر را نبیند
چونکه درهای رحم مادرم را نبست و
مشقت را از چشمانم مستور نساخت
چرا از رحم مادرم نمردم
و چون از شکم بیرون آمدم چرا جان ندادم
چرا زانوها مرا قبول کردند
و پستانها را مکیدم
زیرا تا بحال میخوابیدم و آرام میشدم
در خواب میبودم و استراحت مییافتم
با پادشاهان و مشیران[3] جهان که خرابها برای خویشتن بنا نمودند
یا با سروران که طلا داشتند و خانهای خود را از نقره پرداختند
یا مثل سِقْطِ پنهان شده نیست میبودم
مثل بچههایی که روشنائ را ندیدند
در آنجا شریران از شورش باز میایستادند
و در آنجا خستگان میآرمند
در آنجا اسیران در اطمینان با هم ساکنند
و آواز کارگذاران را نمیشنوند
کوچک و بزرگ در آنجا یکاند
و غلام از آقایش آزاد است
چرا روشنی به مستمند داده شود و زندگی به تلخ جانان
که انتظار موت را میکشند ویافت نمیشود
و برای آن حفره میزنند بیشتر ازگنجها
که شادی و ابتهاج مینمایند و مسرور میشوند چون قبر را مییابند
چرا نور داده میشود بکسی که راهش مستور است
که خدا اطرافش را مسدود ساخته است
زیرا که ناله من بیش از خوراکم میآید
و نعره من مثل آب ریخته میشود
زیرا ترسی که از آن میترسیدم بر من واقع شد
و آنچه از آن بیم داشتم بر من رسید
مطمئن و آرام نبودم و راحت نداشتم و پریشانی بر من آمد