متن زیر چند خاطرهای است از احمد شاملو به زبان منصور اوجی که در ماهنامه نافه (سال اول- 3و4 مرداد شهریور 79، ص 22و23) به چاپ رسیده است
*************
شاعر،
آن گونه باش، تا خاطره شوی
خاطره نویس مباش!
دهه چهل و به خصوص پنجاه را از پر بارترین دورانهای سرنوشت ساز هنر این مملکت در همهی زمینهها دانستهاند. یکی از اصیلترین و تأثیرگذار ترین افراد این دوران، به حق و به جا، احمد شاملو بوده و هست که دست به هر کاری که میزد به طلا بدل میشد. و هر کار و حرکتش در چشم ما جوانترها، تازه، بدیع و شگفت بود و من تا بخواهید از این دوران و او خاطره دارم. در این جا و در رابطه با او سه خاطره را از دههی چهل میآورم و یک خاطره از دههی پنجاه و بقیهی خاطرات را میگذارم برای بعد.
1
سال ۱۳۴۷ بود. شاملو سردبیری «کیهان هفته» را سالها بود که پشت سر گذاشته بود و حالا سردبیر صفحات هنری «مجلهی خوشه» بود، چشمه ی شیرینی فراهم کرده بود و کُل بر و بچه های اهل اندیشه و هنر را به گرد این چشمه جمع کرده بود. من نیز برای این صفحات شعر و ترجمههای خودم را از شعرهای چینی و ژاپنی می فرستادم. شاملو در تاریخ یکشنبه ۱۹ شهریور همین سال تلگرافی برایم فرستاد و برای شرکت در «شبهای شعر خوشه» به تهران دعوتم کرد. این شب ها به مدت هفت شب در باشگاه شهرداری تهران واقع در خیابان خانقاه برگزار شد. شب هایی در خور، یکه و عظیم و پر بار که هرگز جز در «ده شب» در تاریخ برگزاری شبهای شعر این مملکت دیگر تکرار نشد. شاملو برای این شبها سنگ تمام گذاشته بود و همه ی شاعران خرد و کلان را از گوشه و کنار ایران دعوت کرده بود. ادارهی جلسات را هر شب یکی از بزرگان شعر، میدانداری می کرد و هر شب غیر از سخنرانی، شاعران متعددی دوشادوش هم شعر می خواندند و در همان فضا داود رشیدی، پرویز کاردان، پرویز صیاد، و سیروس افهمی، نمایشنامهی «چشم براه گودو» یا «بِکت» را به صحنه می بردند و دو نمایشگاه نیز از کاریکاتورهای اردشیر محصص و نقاشی های منصوره حسینی را گوشهای از فضای باغچه ای باشگاه برپا بود. هر شب جمعیت عظیم مشتاقی در این فضا تآتر می دیدند و کارهای محصص و منصوره حسینی را تماشا می کردند، بحث می کردند و همین که نوبت به شعرخوانی می رسید و شاعر پشت تریبون قرار می گرفت سکوت می کردند و شعر خوب که می شنیدند، تشویق میکردند. اداره ی جلسهی شب اول به عهدهی نادر نادرپور بود. شاملو شاعر «مرغ آمین» نیما را با صدای خستهاش خواند و رضا براهنی سخنرانی کرد و بعد اسماعیل خوئی، محمد علی سپانلو، اسماعیل شاهرودی و سیروس مشفقی شعر خواندند. شب دوم نوبت من بود و دیگران. ادارهی جلسهی این شب به عهدهی اسماعیل شاهرودی (آینده) بود. جمعیت بیش از شب اول آمده بود، شبی بود به یاد ماندنی که یادش به خیر.
در مورد این شب ها جریانهای دیگر و دیگر هم بود که بماند.
در مورد این شبها روزنامهها مفصل بحث کردند. براهنی در مجله ی فردوسی این شبها را «بزرگترین حادثه» خواند و بعدها شاملو کتاب «شبهای شعر خوشه» را به یاد بود این شب ها منتشر کرد.
2
دانشگاه پهلوی شیراز در دههی چهل راه افتاده بود و در همهی رشتهها و کارها میخواست نشان دهد که سرآمد تمام دانشگاههای ایرانی است. یکی از کارهای جالب این دانشگاه (در بخشی فوقای برنامهای دانشجویان) دعوت از بزرگان فرهنگ و ادب این مملکت بود برای سخنرانی در تالار دانشکدهی پزشکی شیراز. از جمله کسانی که آمدند و سخنرانی کردند؛ انجوی شیرازی بود و مهدی اخوان ثالث، ابراهیم گلستان، سیمین بهبهانی، رضا براهنی و کلی کسان دیگر، یکی از مدعوین به این جلسات، سهراب سپهری بود که ابتدا پذیرفت بیاید ولی در روز موعود تلگراف زد و عذر خواست.
یکی دیگر از مدعوین شاملو بود که آمد ولی ساواک برنامهاش را به هم زد و درهای تالار را بستند و جلسه را تعطیل شده اعلام کردند. ولی ما جلسه ی شعر خوانی را در جائی دیگر و در سالنی دیگر رو به راه کردیم: جمعیت زیادی آمد و شاملو پشت تریبون قرار گرفت و شعر «پریا» را خواند. عوامل ساواک فیوز برقی را درآوردند و سالن در تاریکی فرو رفت. فریادی از همه، و دعوت به سکوت. کبریتها و فندکها روشن شدند و بالاخره شمع آوردند و شاملو در آن فضا و در استقبال و کف زدن حضار اشعارش را یکی بعد از دیگری خواند و پرسشها را جواب داد. جمعیت که پراکنده شد برای خوردن شام به «حاجی بابا» رفتیم. ضمن صرف شام یکی از دوستان شیرازی از شاملو پرسید: «همه ی ما شما را شاعری مسئول و متعهد می شناسیم ولی سئوالی برای ما مطرح است؛ در چنین شرایطی که جوان ها رو به روی حکومت میایستند و به زندان میافتند و کشته میشوند شما میآئید و اسم کتابهای شعر تان را «آیدا در آینه» و «آید، درخت و خنجر و خاطره» می گذارید. چرا؟» شاملو مدتی سکوت کرد و بعد خیلی راحت و خودمانی توضیح داد: «من سه بار ازدواج کرده ام، زن اولم را که بچه هایم از اوست، پدرم برایم گرفت (اشرف را می گفت)، هیچ توافقی نداشتیم، جدا شدیم. زن دومم را خودم دوست داشتم و گرفتم(طوسی حائری را میگفت)، از او هم جدا شدم. کاری به سرم آورد که مجبور شدم کُل کتابهایم را در خانه ی او بگذارم و بارانی و کیف دستی ام را بردارم و برای همیشه بیرون بیایم. بیرون آمدم و در غلطیدم. آیدا بود که در چنین شرایط به نجاتم برخاست زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد. درست در اوج گرفتاریهای من به دادم رسید. من به جبران این همه ایثار و محبت، چه دارم به او بدهم جز شعر؟ باغ دارم، ملک دارم، خانه دارم یا پالتو پوست؟ اجازه بدهید از تنها چیزی که دارم، پارهای را هم نثار او کنم.»
و اضافه کرد: «از طرفی، این مسخره بازیها مخصوص این خراب شده است. شما شاعری متعهدتر از «لوئی آراگون» شاعر کمونیست فرانسوی می شناسید؟ ایشان کتابی دارد به اسم «چشمان الیزا». می دانید الیزاکیست؟ «الیزاتریوله» زنش است. اسم کتاب شعرش را، چشمان زنش گذاشته است. چراآراگون حق داشته باشد چنین کند ولی من حق نداشته باشم؟» در جواب شاملو چیزی برای گفتن نداشتیم.
شاملو چند روزی در شیراز بود. فردای آن روز من و حسن شهپری به «پارک هتل» (که برای اقامتشی اتاقی در آن گرفته بودیم) رفتیم. قرار بود من دوربین عکاسی ام را بیاورم تا با شاملو عکسی به یادگار بگیریم. فراموش کرده بودم. چه کنیم و چه نکنیم؟ من پیشنهاد کردم که شاملو را به «عکاسی پر» که در همان نزدیکی بود ببریم و عکسی بگیریم و همین کار را هم کردیم. در عکاسی یک بار من با شاملو و یک بار هم سه تایی عکس گرفتیم. عکس ها را عکاس چند روز دیگر رتوش شده تحویل ما داد! و داد ما را در آورد که می بینید. درست عین عکسهای برادران «شجاعی گلستانه» در پشت دفترهای -مشق ان دوران!
3
سالهای ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۰، من دوباره برای ادامهی تحصیل به تهران برگشته بودم و ارتباطم با شاملو برقرار بود. سیروس طاهباز «آرش» را بیرون می آورد و از طرفی در انتشارات امیرکبیر، سرپرست چاپ کتابهای شعر شاعران بود و در دفتر امیرکبیر در خیابان سعدی شمالی اتاقی داشت و کتابهای شعر شاملو، فروغ، نصرت، زهری، آتشی، آزاد، و براهنی را بیرون آورده بود و کتابهای شعر بیژن جزنی، مجید نفیسی، سیروس مشفقی و کتاب «خواب و درخت و تنهائی زمین» مرا در دست انتشار داشت. برای غلط گیری کتاب، سراغ سیروس می رفتم و می آمدم قرار شد شبی در خانه اش در خدمت شاملو و آیدا باشیم و شامی بخوریم و گپی بزنیم. رفتم، یکشنبه شب، ۲۱ دی ماه ۱۳۴۸ کامبیز فرخی آمده بود و بعدش هم شاملو و آیدا آمدند. شاملو در آن ایام مشغول تدوین دیوان حافظ بود که با خودش آورده بود. کامبیز فرخی از نثر ابراهیم گلستان، همشهری من، در کتاب «جوی و دیوار و تشنه» و ریزه کاریهای آن گفت، و شاملو از حافظش برای همه فالی گرفت و خواند و برای من آمد: «گر تیغ بارد در کوی آن ماه -گردن نهادیم الحکیم الله». که هنوز یادم هست تا «مهر تو عکسی بر ما نیافکند -آئینه رویا، آه، از دلت آه». بعد از حافظخوانی شاملو، من بلند شدم و در سالن پذیرائی طاهباز که کتابخانه ی او نیز بود گشتی زدم. غیر از قفسههای پر کتاب، تعداد زیادی کتاب، روزنامه، و مجلات دورههای مختلف، روی هم، روی زمین چیده شده بود. در گشت و بررسی ام، چشمم به روزنامه ای افتاد به نام «پولاد»که تاریخ آن اول فروردین ۱۳۲۵ بود. او در صفحه ی اول آن نقاشی چهرهای نیما یوشیج با امضاء رسام ارژنگی چاپ شده بود، آن را برداشتم. نگاهی کردم و آمدم سر میز تا ورقی بزنم که شاملو تا آن را دید فریادی کشید و روزنامه را از دست گرفت و گفت: «این روزنامه بود که مرا به شعر کشاند!» و همه ی محیران و سراپا گوش و شاملو تعریف کرد: «نوروز سال ۱۳۲۵ بود که از خانه بیرون آمد تا گشتی بزنیم. در کیوسک روزنامه فروشی چشمم به این روزنامه افتاد و به این تصویر، در زیر آن اسم «نیما یوشیج» را «نیما یوشیخ» خواندم و خیالی کردم جهود است! تا آن موقع نیما یوشیج را نمی شناختم، روزنامه را گرفتم و شعر «ناقوس» نیما را برای اولین بار در صفحات داخلی آن خواندم و دیدم که شعر او غیر از شعر شاعران مجلات آن دوران: حمیدی، صورتگر، فروزانفر و دیگران است. طرز بیان و لحن و سبک و سیاق او چیز دیگری بود. طُرفگی و تازگی کار او چنان بر من اثر گذاشت که شروع کردم به شعر گرفتن و شاعر شدم!» بعد از صحبتهای شاملو روزنامه را گرفتم و من که منصور اوجی باشم خواستم روزنامه را بیاورم که طاهباز نگذاشت در عوض «جوی و دیوار تشنه» را آوردم. شب
خوشی بود، تا دیروقت در خانه ی طاهباز بودیم. کامبیز فرخی ما را رساند. سالها است که دیگر خبری از او ندارم. چه به سرش آمد نمیدانم، یادش به خیر!
4
و اما از خاطرات دهه ی پنجاه، تنها یک خاطره را می آورم و بقیه را میگذارم برای بعد. ده شب شعر کانون نویسندگان راه افتاده بود. ده شب شعر تأثیر گذار و تاریخ ساز. انقلاب شده بود و کانون جلسات خود را مرتباً تشکیل می داد، به تهران می رفتم و می آمدم. شاملو از انگلستان برگشته بود و جزء هیئت دبیران کانون بود و «کتاب جمعه»اش را راه انداخته بود و باز هم همه را به گرد این چشمهی شیرین جمع کرده بود. چشمهی شیرینی با این پر باری و با این صفحات، آن هم هفتگی، عجیب بود. خاطرات «کتاب هفته» در بعدی عظیم داشت تکرار می شد که تا ۳۶ شماره بیشتر نپایید و من نیز برای آن باز شعر و ترجمهی شعر میفرستادم. و اما کتاب «صدای همیشه»ی من منتشر شده بود (کتابی که یک بار سال ۱۳۵۱ چاپ شده و مقوا شده بود). در این کتاب یکی دو شعر برای «خسرو گلسرخی» داشتم. شاملو هرگز در مجلهاش، به خصوص «کتاب جمعه» شعر چاپ شدهی دیگران را چاپ نمی کرد و همیشه از تازهترین و بهترین اشعار شاعران استفاده می کرد. شمارهی سوم «کتاب جمعه» که به شیراز رسید دیدم شاملو شعر «و خنجر قدیمی» مرا که برای گلسرخی بود از این کتاب برداشته و آن را با تغییر یک کلمه، تبدیلی «سه کنج» به «شکنج» در «کتاب جمعه» چاپ کرد. در تماسی که با او داشتم پرسیدم: «چرا شعر چاپ شده را چاپ کردی؟ میگفتی، شعر تازه برایت می فرستادم.» گفت: «از این شعرت خوشم آمد، واقعاً شعر است.»
به امید تداوم نام و راه احمد شاملو، شاعر شاعران ایران. در این جا این شعر را با تغییری که او در آن داده می آورم تا در ضمن پادی هم کرده باشم از خسرو خوبانِ روزگار، خسرو گلسرخی که یادش به خیر و یاد همه ی ما به خیر، والسلام.
و خنجری قدیمی
مرغیست بی دریچه
درختیست بیهوا
در این شکنج ماندن و این تنگنای تن:
- « در آن سیاهسال
در آن سکوت سنگ
(گفتند پیرترها):
اندامِ مُردگان
یک باره با بهار در آویخت
در آن سیاهچال
(بینور و بیهوا)
و کوچه از نوای چکاوک پُر شد!....»
(این است رمز هستی
این است راز گُل)
اما-
اوراد چار فصل سال من این است:
- «تو گم شدی
چون شبنم شبانهای در باغ گل سرخگل
و خنجری قدیمی
در قلب من!»
-------
پ ن: میخواستم کتاب جمعه و کتاب هفته را لینک بدهم به سایت irpress.org که انگار به رحمت خدا رفته است!! حیف شد سایت بسیاری خوبی بود از آرشیو مجلات.
درود بر حضرت شاملو!