اولین بار از کنارمان رد شد من درست ندیدمش شاید سایهای بود ..
من دنبالت میآمدم و میگفتی: دیگر بس است .. کافی است دیگر این رابطه بیمعناست .. وقتی که پول نیست..
با چشمانی سرخ و گریان تکرار میکردی آن همیشه گفتهها را و من عجولان در پی تو میدودیم و میگفتم: صبر کن شاید بشود .. شاید آخر.. این بار...
امّا این بار آخر بود
دیدن تو با چادر سیاه در شب در نور کم. گمت میکردم ، اما یک لحظه دوباره تو را میدیدم.. و صدایت را میشنیدم.
بار دوم که دیدمش، چهرهاش در لابهلای کورسوی تیرک چراغ برقها درست نمایان نبود اما پیدا بود آن کت بزرگش است و ...
شباهت فراوانی به آدم ها داشت ولی چیزی کم داشت نمیدانم اما.. انگار شاید آدم نبود
من به دنبال تو میدویدم بار آخر که صدایت را شنیدم با قاطعیت گفتی : دیگر نیا ... بس است برو .. دیگر دنبالم نیا..
و از عرض خیابان گذشتی ..
خشکم زد تنها رفتنت را میدیدم و یکی شدن تو با شب..
دیگر هیچگاه ندیمت..
تنها او مانده بود و من
با چهرهای کریه و کت شلوار کهنهای که گشادش بود
کج و معوج میرفت و همیشه ساکت، هیچ حرفی نمیزد
او همیشه در پی من میآید و من گریزان از او..
همیشه شب است و او..
خانه نیست!
خانهام گم شده
کلیدش در جیبم است اما خانه نیست..
آنهم با شب یکی شده..
در کوچههای تاریک و تار، تنها او به دنبال من میآید و من از او فرار میکنم.