برخاستم و چرخ زدم کنج اتاقم
با خاطرهی مادر و نجوای قدیمی
گنجشک پرید و وسط باغچه جان داد
در فاصلهای دور دو تا پای قدیمی
تا کوچه دویدم پی تقدیر که شاید
پاسخ شنوم از دل غوغای قدیمی
از حافظهی آینهها پاک شد انگار
آرامش حیرانی و ژرفای قدیمی
فریاد سکوت و حشراتی همه خوشحال
مهمانی تنهایی تنهای قدیمی
بر کاشی پر گرد و غبار آه کشیدم
هی حرف زدم با شب رویای قدیمی
از خمرهی شیرین تب اندوه چشیدم
خون شد دلم از مزهی خرمای قدیمی
یکباره بههم ریختم از شدت باران
در گوشهی تالار شکیبای قدیمی
من شاعرم و تاب غم و غصه ندارم
دق میکنم از غربت فردای قدیمی
چشم من و دلواپسی و داغ همیشه
جان غزل و رقص الفبای قدیمی
هر گوشهی این خانه پر از یاد نگاهیست
هر گوشهی این خانهی زیبای قدیمی
حالا منم و زمزمهی آبی پرواز
جان میدهم از دیدن اشیای قدیمی
هر روز رسیدیم به تنهایی تازه
هرگاه دلم رفت به دنیای قدیمی
شعر از مصطفی کارگر