او پیر بود و افسرده بود، در حالیکه آن‌ها بشدت جوان بودند. و جانی حوصله این جوانی فوق‌العاده بهت آور را نداشت، دیگر جوانی برای او مبهم و درک ناپذیر بود. کودکی خود او دور دور در پشت سرش بود جانی مانند یک مرد سالخورده زودرنج و بی‌حوصله شده بود و طغیان روح جوان آن‌ها که برای او حماقت محض بود آزارش می‌داد.
آرام با نگاه چشمان زل‌زده و اخمو، روی غذایش خیره شد، در فکرش تلافی این را یافته بود که آن‌ها بایستی بکار می‌رفتند، کار شور و غوغا را ازشان میگرفت و - مانند خودش- آرام و سنگینشان می‌کرد، این عادت بشر بود.

**************************

او مثل یک آدم راه نمی‌رفت، بیک آدم شباهت نداشت. کاریکاتوری از بشر بود. گوشه‌ای کج شده و توسری خورده و گمنام از هستی بود که مانند یک عنتر مردنی با بازوهای مثل وول شانه‌های خمیده، سینه‌ی تنگ و تو رفته. مضحک و ترسناک پا روی زمین می‌کشید.